تبیان، دستیار زندگی
خیلی وقت بود که دست هایم بسته بودند! دوست داشتم مثل آن وقت ها، دستهایم را از هم باز کنم تا باد بیاید توی خانه ی قدیمی ملک چرخی بزند و بعد برود!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کاش دیوار آجری نبود
دیوار

خیلی وقت بود که دست هایم بسته بودند! دوست داشتم مثل آن وقت ها، دستهایم را  از هم باز کنم تا باد بیاید توی خانه ی قدیمی ملک چرخی بزند و بعد برود!

باد هر روز می آمد، دوری می زد، خودش را به در و دیوار خانه می کوبید و پی کارش می رفت!

مدت ها بود ملک از دست سرما، رویم را پلاستیک کلفت کشیده بود و من خیلی وقت بود که هیچ کجا را نمی توانستم ببینم، کوچه را... آدم هایش را... و آسمان را.

دلتنگ و خسته بودم. از پلاستیکی که رویم را پوشانده بود، بدم می آمد. آخر سر یک روز  ملک آمد، پلاستیک را از رویم برداشت و آهسته گفت:" بهار آمده است، بهار!"

نفس راحتی کشیدم و دست هایم راباز کردم. می خواستم کوچه و آدم هایش را ببینم، اما یک دیوار آجری روبه رویم قد کشیده بود. دیوارگِلی همیشگی نبود. به جایش یک دیوار آجری بلند بود. حالا من تنها می توانستم نیمی از در بزرگ چوبی را ببینم.

آن روزها که دیوار گِلی بود، کلاغ ها کنار هم روی دیوار می نشستند و چرت می زدند. حالا کلاغ ها هم نبودند.

داد زدم. دلم دوباره گرفت. چه قدر تنها شده بودم. با دقت به در چوبی نگاه کردم، حلقه ی گردی به تنه ی آن آویزان بود. صدای حلقه ی گرد را به یاد آوردم: تق، تق، تق!

دلم برای آن تق تق تنگ شد. چند نفر را دیدم که رد می شدند. در داشت به من نگاه می کرد.

فریاد زدم: "با تو هستم! بیا هم دیگر را خوب  تماشا کنیم. شاید آخرین باری باشد که یکدیگر را می بینیم."

در، همان طور که به من نگاه می کرد، چند بار دست هایش را باز و بسته کرد. صدای چند نفر را شنیدم که آن طرف دیوار با هم حرف می زدند، باد آمد. دلم برای او هم تنگ شده بود. باد سوت زنان توی خانه چرخید و خودش را به تنه ی چوبی و خشک من زد. گفتم: "برو بوی در را برایم بیاور، آن در چوبی را."

باد چرخی زد و رفت. منتظر ماندم. باد بوی در را آورد و به چفت من آویزان کرد. بو کشیدم،باز هم بو کشیدم. بوی در چه قدر خوب بود. باد سوت زنان رفت.چشمم به گُل میخ های در افتاد. تا آن روز گُل میخ ها را ندیده بودم، این همه وقت. شاید این بو، بوی گُل میخ ها بود.

در چند بار باز و بسته شد. صدای بچه های کوچه را شنیدم. لابد مدرسه نمی رفتند که توی کوچه بودند. شاید تعطیل بودند.باد دوباره برگشت. دور و برم چرخید. شوخی اش گرفته بود. گفتم: "حوصله ندارم. دلم گرفته است."

باد آهسته گفت: " می خواهی بوی تو را هم برای در ببرم؟"

تا خواستم حرفی بزنم، باد رفت. لابد بوی مرا برای در به آن طرف دیوار برده بود. هوا داشت تاریک می شد. در، توی سیاهی فرو می رفت. هوا سرد نبود. بهار بود، اما سردم شده بود. شروع به لرزیدن کردم. رنگ سبز و خشک شده ی بدنم بیشتر پوسته پوسته شد و روی زمین ریخت. چفت فلزی ام سرد سرد شده بود. ملک چراغ را روشن کرد. دیگر حوصله ی حرف هایش را نداشتم. دست هایم را از هم باز کرد وگفت: "بهار است."

نمی دانم کی خوابم برد. چشم که باز کردم تنها خطی از در چوبی دیدم.

پس حلقه فلزی اش کو؟ پس گُل میخ هایش کجا هستند؟

 به یاد روزهایی افتادم که همه ی در را می دیدم و همه ی بچه ها را. یک نفر روی دیوار آجری نشسته بود و آجر روی آجر می گذاشت. از کلاغ ها خبری نبود.راستی، کجا رفته اند؟

به خط باریکی که از در قهوی ای مانده بود، خیره شدم. به یاد روزهای گذشته افتادم. نمی دانستم دیوار آجری می خواهد تا کجا بالا برود، شاید تا آسمان. حالا من مانده بودم و دیوار آجری. کلاغ ها دوباره برگشتند. این همه وقت کجا بودند؟آن ها مرا یاد روزهای گذشته و دیوار گِلی می اندازند. کاش جای دیوار آجری همان دیوار گِلی کوتاه بود. کلاغ ها روی دیوار آجری ردیف شدند. فردا آمد و رفت و باز هم فردای دیگری آمد. باد هر روز بوی در چوبی را برایم می آورد و لابد بوی مرا هم برای در می برد؛ برای در چوبی آن طرف دیوار آجری.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: همشهری – دوچرخه

مطالب مرتبط:

داستان‌های خنده دار

خواهر کوچک من

داستان‌های بهلول

بزرگ مرد کوچک

بالی برای پرواز

دو داستان کوتاه از سقراط

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.