تبیان، دستیار زندگی
دعوای پدر و دختر از وقتی شروع شد که کارنامه های کنکور در آمده بود. رتبه ی عطیه، رتبه ی هفدهم تجربی بود و طبیعی بود که عطیه، همه ی انتخاب هایش پزشکی و دندانپزشکی باشد...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جلسه‌ی سه نفره


دعوای پدر و دختر از وقتی شروع شد که کارنامه های کنکور در آمده بود. رتبه ی عطیه، رتبه ی هفدهم تجربی بود و طبیعی بود که عطیه، همه ی انتخاب هایش پزشکی و دندانپزشکی باشد. حتی انتخاب داروسازی که آن هم بعداً عنوان خانم دکتر را برای عطیه به همراه داشت، قابل قبول نبود.

قبولی در کنکور

دعوای پدر و دختر از وقتی شروع شد که کارنامه های کنکور در آمده بود. رتبه ی عطیه، رتبه ی هفدهم تجربی بود و طبیعی بود که عطیه، همه ی انتخاب هایش پزشکی و دندانپزشکی باشد. حتی انتخاب داروسازی که آن هم بعداً عنوان خانم دکتر را برای عطیه به همراه داشت، قابل قبول نبود. یا پزشکی و یا دندان پزشکی. شب اعلام نتایج در شادمانی گذشت. به خبر دادن به دوستان و آشنایان و فامیل و تماس های مکرر به خانه و تلفن های دستی پدر و مادر عطیه.

عطیه، هنوز تلفن دستی نداشت. موقعی که عطیه سال دوم دبیرستان بود و شاگرد اول شده بود، آن هم با معدل بیست، کلی کار فرهنگی و تربیتی از طرف پدر و مادر صورت گرفته بود که تلفن دستی نخواهد. عطیه هم که پدر و مادرش را بیش از رابطه ی خونی پدر و مادر، معلم های خودش تصور می کرد، اعتراضی نداشت. اصلاً عطیه، بلد نبود روی حرف پدر و مادرش حرفی بزند.حرف،حرف پدر و مادر بود. البته این را هم بگویم که پدر و مادر عطیه هم با شگردهای مخصوص خودشان، همیشه آرام، با لبخند و با توصیه های کاملاً علمی عطیه را متقاعد می کردند.

هرگز پیش نمی آمد که آن ها بلند صبحت کنند و یا عصبانی شوند. مثل یک دیپلمات باهوش پیش از هر تصمیمی به ظاهر با عطیه مشورت می کردند، اما سرانجام دانش و تجربه ی پدر و مادر عطیه به جوانی و جهالت او غلبه می کرد.

فردای شب اعلام نتایج کنکور هم دوباره از همین جلسات تصمیم گیری با حضور پدر و مادر و عطیه برگزار شد. پیش از آن که شام بخورند، پدر عطیه، همسر و دخترش را فرا خواند، تلویزیون را خاموش کرد، روزنامه های پهن روی میز هال را جمع و دسته کرد و به یکی از مبل های یک نفره تکیه زد.

همیشه طوری روی مبل می نشست،که ذره ای انحنا در ستون فقراتش ایجاد نشود، انگار که همیشه عصایی قورت داده باشد.مادر و عطیه هم آمدند و نشستند. طبق معمول پدر حرف هایش را با حاشیه و مقدمات طولانی شروع کرد. خاطرات تکراری برای عطیه تعریف کرد و طوری که نشان دهد، خیلی هم جدی و سرد نیست گاه گاهی لبخند می زد و مثلاً از تداعی خاطرات،خودش را هیجان زده نشان می داد. داستان دانشگاه قبول شدنش را تعریف می کرد. عطیه حساب نکرده بود که تا حالا چند بار این خاطره را شنیده . پدر عطیه تعریف می کرد که در آن سال ها، قبولی در یک رشته ی فنی در یک دانشگاه پایتخت چقدر سخت بوده و تا آن زمان حتی یک نفر هم در فامیلشان مهندسی قبول نشده بوده. پدرش می گفت که آن زمان، قبولی در پزشکی هم برایش ساده بوده و با وجود این می دانسته برای گرفتن دکترا در یک رشته ی مهندسی باید سختی های بیشتری بکشد، اما از آن جا که به تلاش و توانایی اش مطمئن بوده،این شرایط را هم پذیرفته است. پدر عطیه این را هم گفت که اصلاً اگر می دانسته که اگر از دانشجوی خودش- که منظور همان مادر عطیه است- خواستگاری کند، باعث می شود که در همان دوره ی لیسانس،  تحصیل را متوقف کند، این کار را نمی کرده و تلویحاً دلخوری اش از همسر را هم عنوان کرد.

مادر عطیه چیزی نگفت اما از این دلسوزی آمیخته با تحقیر مکدر شد. حرف که به این جا رسید، عطیه میان حرف پدر دوید، که این بار چندمی است که این خاطرات را تعریف می کنید، می شود زودتر حرف اصلی را بزنید؟

عطیه گفت که اصلاً تصمیم ندارد پزشکی یا دندان پزشکی بخواند. حتی دوست ندارد که دکتر داروساز و یا دکتر آزمایشگاه شود. دلش می خواهد، مهندسی کشاورزی بخواند

تقریباً این بار اولی بود که عطیه به میان حرف پدرش می آمد و اعتراضی مودبانه داشت. پدرش سعی کرد عکس العملی نشان ندهد. فقط جدیت کلام عطیه،ستون فقرات کاملاً تکیه زده به مبل را کمی از حالت اولیه، خارج کرد.

پدر ،این جلسه را فقط در این باب ضروری می دانست که از میان سه دانشگاه معتبر پایتخت کدام انتخاب اول باید باشد و از میان رشته های پزشکی یا داندان پزشکی کدام باید مورد علاقه عطیه باشد. پدر سکوت کرد که عطیه هم حرفی بزند.

عطیه از مادرش خواست که نظر بدهد. مادر عطیه گفت که حالا دیگر عطیه به درجه ای از تشخیص رسیده که انتخاب درستی داشته باشد ولی پدرش با توجه به شناختی که از فضای دانشگاهی دارد می تواند راهنمایی بهتری به عطیه بدهد.

عطیه گفت که اصلاً تصمیم ندارد پزشکی یا دندان پزشکی بخواند.حتی دوست ندارد که دکتر داروساز و یا دکتر آزمایشگاه شود. دلش می خواهد، مهندسی کشاورزی بخواند.باور این حرف برای پدر و مادر سخت بود. این را به یک شوخی تعبیر کردند. اما عطیه تأکید کرد که یا مهندسی کشاورزی می خواند و یا اصلاً دانشگاه نمی رود و بعید است که پدر یا مادر بتوانند او را به زور، مجبور به این کار کنند.

پدر عطیه که دید عطیه رفتاری خلاف روال معمولش دارد و ممکن است احترام چند ساله اش خدشه دار شود، ادامه ی بحث را به فردای آن شب موکول کرد.

شب بعد، باز پدر به همان روال  همه را فرا خواند و به محض این که خواست شروع به سخنرانی پر حاشیه و مقدماتش کند، عطیه اجازه نداد. گفت که گوشش از این حرف ها پر است، گفت که احترام پدر و مادر بر او واجب است اما نمی خواهد یک جا صاحب عنوان دکتری بشود. از پدرش خواست که زمانی که به او در گفت و گو تعلق دارد را با حاشیه های طولانی کشدار نکند. از پدرش خواست که وقتی او حرف می زند مدام نگاهش را به در و دیوار نیندازد و صورتش را به نشانه ی تعجب و ناراحتی و ابهام تغییر شکل ندهد. پدر عطیه باورش نمی شد که دخترش این طور با او حرف بزند. پدر از سر ناچاری فقط یک سوال پرسید. سوالی که لحنش مهربان بود. پرسید که دلیل این انتخاب چیست؟

حالا عطیه به شیوه ی پدر شروع کرد با مقدمات و با حاشیه توضیح دهد. عطیه گفت که اگر خاطر مبارک پدر و مادرش باشد، پیش از نوروز سال گذشته، به یکباره تب گران شدن طلا و ارز داغ شد. گفت که در مدت کمتر از سه، چهار ماه قیمت طلا و ارز دو برابر شد و آن موقع بود که مامان پاداش بازنشستگی اش را گرفته بود. مامان می خواست پول هایش را به جای این که به ریال در یک حساب شخصی قرار دهد، تبدیل به ارز کند. شما اجازه ندادید گفتید که ما همیشه آرزو می کنیم که اوضاع اقتصادی بهتر شود. برویم و همه ی پول هایمان را طلا و ارز بخریم، آن وقت آرزوی ما، هر روز گران تر شدن ارز و طلا می شود. حتی اگر ادای آرزوهای خوب برای مردم داشته باشیم باز هم نتیجه نمی دهد.

پدر به میان حرف عطیه پرید که این چه ارتباطی با تصمیم او دارد؟ عطیه جواب داد اگر من هم پزشک یا دندان پزشک شوم، آن وقت نمی توانم آرزو کنم که هیچ کس مریض نشود یا همه ی مریض ها خود به خود خوب شوند. آن وقت باید دعا کنم که هر روز مشتری های زیادی داشته باشم و این یعنی آرزو کردن برای بیمارتر شدن مردم.

پدر عطیه داشت عصبانی می شد و این اولین بار بود که در میانه ی یک بحث از جایش بلند می شد و با صدای بلندتری حرف می زد. گفت که این سفسطه است. این تحمیل نظر شخصی با کلمات است. عطیه به پدرش گفت که او برای عطیه حکم معلم را هم داشته. عطیه گفت که این ها را از خود پدر یاد گرفته است.

پدر عطیه به اتاقش رفت و تا دو شب با عطیه حرف  نزد.

عطیه همان رشته ی پزشکی را انتخاب کرد. خودش هم می دانست که مقایسه اش درست نبوده. اما از آن روز به بعد، از جلسات آمرانه ی پدر خبری نبود. پدرش حاشیه و مقدمات را فراموش کرده بود.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان