تبیان، دستیار زندگی
تردیدی نیست در اینكه «مرشد» فیلمی است بسیار اندیشیده و طراحی شده با اجرایی پروسواس و در خور تامل و در خور تحسین و ‌گاه حیرت‌انگیز.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دستان مرشد

پل تامس اندرسون پنج سال بعد از «خون به پا می‌شود»


تردیدی نیست در اینكه «مرشد» فیلمی است بسیار اندیشیده و طراحی شده با اجرایی پروسواس و در خور تامل و در خور تحسین و ‌گاه حیرت‌انگیز. همچون فیلم قبلی فیلمسازش «خون به پا می‌شود» و آن سیلان شاعرانه و شكوهمند دوربینش در آن صحرای بكر و بی‌آب و علفی كه انسان‌هایی طماع به جانش می‌افتادند تا شیره سیاه وجودش را بمكند، آن هم با نقش‌آفرینی شورانگیز «دانیل دی لوئیس» كه ضربان فیلم در دست او می‌تپید انگار، اما... همین اماست كه جای بسط بسیار دارد.
دستان مرشد

آثار «پل تامس اندرسون» اما از آنجا ضربه می‌خورند كه انگار قرار است از همه كمال و نقاط درخشان نوشتاری و اجرایی فیلم ارابه‌یی ساخته شود كه محمل حرف‌های بزرگ و به ظاهر سنگین فیلمساز شود. حرف‌های بزرگی كه كمتر تلاش می‌شود جهت سهولت حملش به اجزای قصه و آدم‌های قصه تبدیل یا شكسته شوند لذا این ارابه فاخر نیازمند می‌شود به زور بازوی بازیگری توانا و نابغه كه تمام طول مطول فیلم آن را به دوش بكشد تا به سرمنزل اتمام و اكمال برساند و بنشاندش. اینچنین است كه فیلم با وجود تحسین‌برانگیز بودنش در جهاتی و با وجود اینكه شدیدا اثر بزرگی به نظر می‌رسد فاقد آن دستاورد حسی یا حتی فكری است كه مخاطب انتظارش را دارد.

مرشد نیز پس از یك سی دقیقه امیدواركننده و گیرا به‌‌ همان راه اثر قبلی می‌رود منتها این‌بار در معیت بازی بی‌نظیر و نبوغ‌آمیز «واكین فینكس» كه همین برگشتنش به بازیگری با این فیلم و این نقش خود نقطه مغتنم فیلم مرشد است؛ یك سرباز از جنگ برگشته اما فراموش شده، یك سرباز از جنگ برگشته اما مجنون و سرگشته، مردی كه انگار دیده نمی‌شود كه انگار روی زمین برایش جایی نیست. مردی كه معجونی عجیب از تینر انواع داروهای صنعتی می‌سازد و می‌نوشد بلكه به واسطه آن با جهان و مردم اطرافش رابطه برقرار كند.

ملوانی كه از كشتی جنگ به ساحل امید پای می‌گذارد اما چیزی جز سرخوردگی نصیب نمی‌برد، پس از خشكی به آن كشتی دیگر، و بعد دوباره از دریا به دریا. غریقی كه بر هر خسی برای نجات می‌آویزد، آن كشتی شادان و چراغان و شبرو كه محضر مرشد (بازی «فیلیپ سیمور هافمن») است كه جای خود دارد. تنها جایی كه مردی بی‌هیچ پرسشی (بی‌هیچ پرسشی؟) او را همچون عضوی از خانواده‌اش می‌پذیرد و مراقبت می‌كند و به یادش می‌آورد كه همه وجود و بودنش قفل شده به عشقی دور و وصل نیافتنی در گذشته‌یی رویاگون.

فیلم اما انگار همین‌جاهاست كه از ریل خارج می‌شود. از جایی كه قهرمان تك افتاده و خسته ما از برقرار كردن هر شكلی از رابطه ناتوان است قرار است مراد خود را بجوید. درست در همین مرحله تكوین و تشكیل رابطه است كه فیلمنامه تلاش چندانی نمی‌كند یا دلیلی نمی‌بیند كه مختصات و پلكان سیر این رابطه انسانی را به‌درستی ترسیم كند و بسازد. ناگهان در میان رابطه‌یی قرار می‌گیریم كه نمی‌شود علل عواطف مثبت یا منفی این دو نسبت به یكدیگر را درك كرد و فرض‌هایی پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد كه این رابطه آیا عینی است یا ذهنی؟ اگر عینی است پس باید بشود دانست كه فردی و به كدام دلایل و انگیزه‌هایی به مرشد و مكتبش می‌گرود و مدافع راستین و سرسختش می‌شود؟

آثار «پل تامس اندرسون» اما از آنجا ضربه می‌خورند كه انگار قرار است از همه كمال و نقاط درخشان نوشتاری و اجرایی فیلم ارابه‌یی ساخته شود كه محمل حرف‌های بزرگ و به ظاهر سنگین فیلمساز شود. حرف‌های بزرگی كه كمتر تلاش می‌شود جهت سهولت حملش به اجزای قصه و آدم‌های قصه تبدیل یا شكسته شوند

این گرایش دلیلی فرا‌تر از نخستین دست محبت و رفاقت می‌طلبد. دلایل تمایل مرشد به فردی اگر چیزی فرا‌تر از آن معجون زهر است، چیست و آیا در فیلم هست؟ شخصیت‌های فرعی و آدم‌های آن كشتی كجای این ماجرا ایستاده‌اند؟ به راستی فرزندان مرشد به ‌جز چند شكوه و كرشمه چه تاثیری در روند قصه دارند؟ همسر مرشد (بازی «ایمی آدامز») با وجود حضوری پررنگ‌تر آیا اصولا تبدیل به شخصیت می‌شود یا آدمی است سرگردان میان كلاف سردرگم این رابطه مرید و مرادی كه مدام باید چشمانش را گرد كند و دیالوگ‌های به‌ظاهر مهم ادا كند كه چندان هم مهم نیستند. زمان زیادی از فیلم صرف تبیین آن مكتب روان‌شناختی می‌شود كه حقیقتا كاركردی فرا‌تر از مك‌گافین فیلمنامه هم پیدا نمی‌كند كه كاش قدری از این زمان به قوام شاه‌رابطه فیلم تعلق می‌گرفت. فرض دوم این است كه تحت‌تاثیر معجون زهر یا روان‌پریشان فردی، از كشتی به بعد وارد روایت ذهنی فردی می‌شویم كه عینیت و ذهنیت در آن متمایز و قابل تفكیك نیست.

دستان مرشد

او انگار وقایع را با هذیان‌های ذهنش می‌آمیزد و نشان‌مان می‌دهد كه دلالت‌هایی نیز بر این فرض در فیلم موجود است كه آشكارترینش صحنه آوازخوانی مرشد و صحنه تلفن او به فردی در سالن سینماست. به علاوه حضور كوتاه «لورا درن» (بازیگر فیلم‌های «دیوید لینچ») كه ارجاعی است به سینمای او و مشخصا به «مخمل آبی». در این صورت كیفیت رابطه او با مرشد وارد فضایی دیگر می‌شود. شاید شبیه رابطه جفری و هیولایی به نام فرانك در مخمل آبی، هیولایی كه انگار ‌زاده درون تاریك خودش است. جوانكی كه سرانجام موفق به قتل فرانك و رهایی خود از بند آن دیو درون می‌شود.

آیا مرشد نیز كیفیتی چون دیو/ فرشته دارد برای فردی؟ دیوی كه باید از آن‌‌ رها شود یا فرشته‌یی كه یاری‌اش می‌كند كه‌‌ رها شود و به زندگی میان مردم برگردد؟

اما مرشد فاقد آن ویژگی‌های بارز مثبت یا منفی است كه دلالتی بر دیو فرشته بودنش باشد. او سخنرانی متبحر است كه معلوم نیست چقدر اندیشمند است؟ چقدر نبوغ دارد؟ اصلا چقدر كلاهبردار است؟ به ‌راستی رهایی فردی از او یا به دست او معطوف به كدامین خصلت مرشد است و چگونه اتفاق می‌افتد؟ این حد از ابهام‌زایی و درك‌ناپذیری و نفوذناپذیری می‌تواند درخور تحسین باشد اما همزمان نمی‌تواند نشانه این باشد كه فیلمساز از عهده درونمایه پیچیده یا بیهوده پیچیده شده‌اش برنیامده است؟ در جایی از فیلم پس از انتشار كتاب دوم مرشد، كتابی كه مرشد برای نگارشش خیلی زور زده و خیلی رنج كشیده، ویراستارش می‌گوید كه مزخرف است و می‌شود آن را در یك جزوه سه صفحه‌یی خلاصه كرد و در مترو و میان مردم پخش كرد و البته سر این حرف از فردی كتك مفصلی هم می‌خورد. آیا این دیالوگی خودهجوگر درباره خود فیلم و فیلمساز نیست؟

بخش سینما و تلویزیون تبیان


منبع:وطن امروز