فرشته و داداشی
یک روز فرشته کوچولو و داداشش دعواشون شد، داداش فرشته دو سال از خودش بزرگتربود.
داداش فرشته اون رو خیلی دوست داشت ولی اون روز سر این که فرشته بدون اجازه به وسایلش دست زده بود از دستش ناراحت شده بود، آخه فرشته یکی از وسایل داداشش رو گم کرده بود.
فرشته کوچولو از کارش خیلی ناراحت بود ولی نمی دونست چی کار باید بکنه تا از دل داداشش در بیاره. یکم فکر کرد وپیش خودش گفت: بهتره به مامان بگم، و رفت و ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد.
مامانش دستی به سر فرشته کوچولو کشید و گفت: شما کار خوبی نکردی که بدون اجازه داداشی به وسایلش دست زدی ولی من بهت کمک می کنم تا باهم آشتی کنید.
فرشته و مامانش باهم رفتن و کتاب داداشی رو پیدا کردن بعدشم فرشته برای داداشی یک نقاشی کشید و داد بهش، داداش فرشته هم خندید و فرشته رو بوسید و باهم آشتی کردن.
کوچولوهای قشنگم یادتون باشه بدون اجازه کسی به وسایلش دست نزنید.
آرزو صالحی
بخش کودک و نوجوان تبیان