ماجرای روباهی که از شرم سکته کرد!
ماجرای معرفت روباهی که از شرم دوستانش سکته کرد
آنچه که داشتم میدیدم، برایم باورکردنی نبود و اگر با چشم خودم نمیدیدم، امکان نداشت که قبول کنم؛ زیرا روباهی که در مرکز حلقه ایستاده بود، نخست به تک تک روباهها نگاه کرد و آنگاه، ناگهان مانند یک لاشه بر زمین افتاد و بیحرکت ماند …
یک داستان واقعی:
محمد درویش، از فعالان محیط زیست در وبلاگش نوشته است: نامش اصغر درخشان است، هفت سالی میشود که میشناسمش. نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان، واقع در شمال منطقه حفاظت شده سبزکوه دیدمش. او یکی از محیطبانهای پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیطبانی که افتخار میکند به رسالتی که برعهده گرفته است. چندی پیش دوباره او را دیدم، این بار در کنار زاینده رود و در نزدیکیهای منطقه حفاظت شده شیدا …
برایم داستانی را تعریف کرد که تکانم داد و اشک را از چشمانم جاری ساخت. قرار است یک گروه فیلمساز، ماجرایی را که او دیده است، تبدیل به یک فیلم کند. اما تا آن زمان، فکر میکنم کمترین قدردانی از او و از روح بلند آن روباه شیدا، آن است که شما خوبان روزگار و مخاطبان عزیز را هم از آن آگاه کنم.
اصغر درخشان میگوید: روزی که مشغول گشتزنی در منطقه حفاظت شده شیدا بوده است، متوجه انباشت مقداری لاشه مرغ میشود که احتمالاً از طریق مرغداریهای محل و به صورت پنهانی در آن ناحیه تخلیه شده بودند. او میگوید: در همان لحظه که میخواستم به سمت لاشهها حرکت کنم، دیدم یک روباه بهسرعت به سمت آنها رفته و میکوشد تا لاشهها را استتار کند و سپس از منطقه دور میشود. اصغر هم بلافاصله خود را به محل استتار رسانده و جای مرغها را عوض میکند …
از او میپرسم: چرا این کار را کردی؟ او هم در جواب میگوید: میخواستم ببینم آیا واقعاً آنقدر که میگویند روباهها باهوش هستند، درست است یا خیر؟
خلاصه، اصغر گوشهای کمین میکند تا روباه دوباره برگردد … منتها این بار با کمال تعجب، درمییابد که روباه قصهی ما تنها نیست و با خود چند روباه دیگر را هم آورده است. آنها اما هر چه میگردند، لاشه مرغها را نمییابند؛ تا سرانجام، همهی روباهها خسته شده و به دور روباه اصلی، حلقه میزنند …
اصغر میگوید: آنچه که داشتم میدیدم، برایم باورکردنی نبود و اگر با چشم خودم نمیدیدم، امکان نداشت که قبول کنم؛ زیرا روباهی که در مرکز حلقه ایستاده بود، نخست به تک تک روباهها نگاه کرد و آنگاه، ناگهان مانند یک لاشه بر زمین افتاد و بیحرکت ماند …
اصغر خود را بلافاصله به محل رساند که سبب شد تا دیگر روباهها منطقه را ترک کنند، اما به این نتیجه رسید که حقیقتاً انگار روباه مرده است! او حتی بهسرعت دامپزشک منطقه، آقای دکتر تراکنه را هم خبر کرد؛ اما او نیز نتوانست کاری بکند، زیرا واقعاً روباه مرده بود! حیرتانگیزتر آن است که پس از معاینه و کالبدشکافی لاشه حیوان، معلوم شد که روباه قصه ما در اثر ایست قلبی، جانش را از دست داده است!
آری؛ روباهها هم ممکن است چنان در پیشگاه رفقای خود، احساس شرمساری و خجالت کنند که توان را از دست داده و سکته کنند.
روباه شیدا، بیشک روباه بامرامی بود که دلش نمیخواست به تنهایی آن همه غذا را بخورد و برای همین، رفقایش را خبر کرد، و بیشک، من اگر جای اصغر بودم، آن آزار را روا نمیداشتم و میگذاشتم تا آنها از آن غذا، بیهیچ ترسی نوش جان کنند؛ اما عملکرد اصغر سبب شد تا دریچهای دیگر بهسوی جهان حیوانات گشوده شود و ما دریابیم که چه قوانین و سلوکی در بین آنها جاری است.
روباهها نیز، انگار جوانمردی و رفاقت و مرام و شرمندگی را خوب میفهمند؛ باید به آنها احترام نهاد و این جوانمردانه نیست تا عدهای به نام شکارچی، این حیوانات را آزار رسانند و یا حتی هدف گلوله مرگبار خود قرار دهند.
ماجرای این روباه بامرام و شیدا را انتشار دهید، شاید سبب شود که یک شکارچی برای همیشه، تفنگش را به دیوار منزلش آویزان کند؛ و بالاتر از آن، انسانها یاد بگیرند تک خوری نکنند و به فکر هم نوعان خود هم باشند.