تبیان، دستیار زندگی
« حمیدرضا مهدوی‌نیا » جزو چند هزار خادمی است که طی حضور زائران در مناطق عملیاتی دفاع مقدس به عاشقان این مناطق خدمت کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خادم طلائیه

گفت‌وگو با یک خادم مناطق عملیاتی دفاع‌مقدس


«حمیدرضا مهدوی‌نیا» جزو چند هزار خادمی است که طی مدت حضور زائران در مناطق عملیاتی دفاع مقدس به عاشقان این مناطق خدمت کردند.

راهیان نور

وارد طلائیه که شدم از دور توجه مرا به خود جلب کرد. نوجوانی که یادآور حسین فهمیده بود و شبیه مهرداد عزیزالهی و تداعی گر مرحمت بالازاده. اول دبیرستان درس می‌خواند و اهل یزد است. با چهره‌ای که سوختگی‌اش حاصل آفتاب طلائیه است. نامش را که می‌پرسی با جسارت تمام می‌گوید:

«سینه زن حسین» و بالاخره متوجه می‌شویم که « حمیدرضا مهدوی‌نیا » نام دارد و از روز 22 اسفند تاکنون خادم آن سرزمین است.

اینجا مشغول چه کاری هستی؟

الان که با مشک و کوزه به زائران آب می‌دهم و سقایی می‌کنم اما گاهی مسئول «صوت» چادر در راویان هستم و گاهی هم نانوایی می‌کنم.

یعنی نانوایی هم بلدی؟

در خانه‌مان تنور داریم و خودمان نان می‌پزیم. اینجا هم سه صبح بیدار می‌شویم و خمیر درست می‌کنیم و در طول روز به مردم نان صلواتی می‌دهیم.

یعنی از سه صبح بیدار می‌شوید؟

ما حدودا 130 خادم هستیم که برخی مانند من،سه صبح بیدار می‌شویم تا نماز صبح و از نماز صبح تا ساعت هفت صبح استراحت می‌کنیم و بعد از آن تا 11 شب بیداریم.

تابحال اردوهای راهیان نور آمده بودی؟

چهار بار برای زیارت به مناطق عملیاتی آمده‌ام و این اولین باری هست که به عنوان خادم در این مناطق هستم.

آیا خانواده مخالفتی نداشتند؟

نه تنها مخالف نیستند بلکه همراهی هم می‌کنند. خواهر 21 ساله‌ام که دانشجو است در همین طلائیه خادمی می‌کند و مادرم و برادر 22 ساله‌ام که او هم دانشجوی دانشگاه یزد است در شلمچه خادم هستند. پدرم هم که رزمنده بود سال 1384 بر اثر تصادف طی مأموریت فوت کرد و برای خود شهیدی بود.

دوربین شما اذیتم می‌کند. لنز دوربین، شکارچی اخلاص من هست و یا باید آن را خاموش کرد یا با مشت شکست

چرا ایام نوروز به این مناطق آمده‌ای؟

شهدا به خاطر ما شهید شدند و اینجا قدمگاه حضرت زهرا(س) است من هم برای معرفت به شهدا آمده‌ام.همین!

چه خاطره‌ای از خادمی در طلائیه داری؟

خاطره که زیاد است اما یک روز که برای صبحگاه بیدار شدم، لباس‌هایم را که شسته و آویزان کرده بوم کف زده بودند و نمی‌شد پوشید. به همین خاطر 20 ثانیه دیرتر رسیدم صبحگاه. مسئول خادمان گفت: « چون دیر آمدی، اخراجی. برو وسایلت را جمع کن. باید برگردی یزد.» من هم رفتم وسایلم را جمع کردم و خیلی مظلومانه در حالی که تمام زورم را جمع کردم، بالاخره چند قطره اشکم درآمد و گفتم چون ولایت‌پذیر هستم علی‌رغم میل باطنی‌ام برمی‌گردیم. اما مسئول زیارتگاه که شیرین سخنی مرا دید، دلش به رحم آمد و گفت: وسایلت رو بگذار و بیا نان بپز. البته کمی که کار دستمان آمد به بهانه طولانی شدن نماز و عبادت و گاهی هم گم شدن کفش و دمپایی، صبحگاه را می پیچانم.

و کلام آخر:

حرف آخر اینکه این دوربین شما اذیتم می‌کند. لنز دوربین، شکارچی اخلاص من هست و یا باید آن را خاموش کرد یا با مشت شکست.

البته این جمله آخر را با همان لهجه شیرین یزدی‌ها به شوخی گفت. اگرچه ما را مبهوت معرفت و بصیرت خود کرد.

و سینه‌زن حسین دوباره رفت تا کوزه خود را پر از آب کند و تشنگان طلائیه را از جام معرفت خود سیراب کند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ایسنا