چُلُمبه
چلمبه رسید پشت در خونه . اما در بسته بود. هر چی در زد کسی باز نکرد. شروع کرد به هول دادن اما فایده نداشت. می خواست از دیوار بالا بره و در رو باز کنه اما هر چی سعی کرد نتونست . همسایه ها دلشون برای چلمبه سوخت. می خواستن کمکش کنن.
همسایه "اون وری" اومد و با دستهاش قفلک درست کرد. چلمبه رفت روی دستهای همسایه اون وری و می خواست پاشو بذاره روی شونه اش اما آنقدر دست و پا چلفتی بود که صد دفعه پاشو کشید توی صورت همسایه وشصتشو کرد توی گوشش و دماغشو له کرد اما نتونست روی شونه اش بایسته، بالاخره اومد پایین. حالا همسایه "این وری" اومد تا با کمک همسایه اون وری در خونه ی چلمبه رو باز کنه. همسایه ها سعی کردن از سر و کول هم بالا برن تا برن روی دیوار.
بعد از یک ساعت تلاش بالاخره یکی از همسایه ها رفت روی دیوار .اما هر چی نگاه کرد راهی برای عبور به خونه چلمبه نبود. همسایه این وری گفت چلمبه پس چرا نگفتی که در خونه تون از پشت چسبیده به لوله ی گاز و نمی شه ازش رد شد؟
چلمبه گفت: اِ ... مگه باید می گفتم...؟
همسایه اون وری اخم کرد و گفت نباید می گفتی ؟!
دوباره همسایه ها کمک کردن تا همسایه این وری از دیوار اومد پایین.
حالا همسایه ها سعی کردن با کمک پیچ گوشتی از لای در، لولای در خونه ی چلمبه رو باز کنن تا در باز بشه. اما این کار هم فایده نداشت. بالاخره همسایه ها به این نتیجه رسیدن که باید کلیدساز بیارن. چلمبه گفت ولش کنید قفل ساز نمی خواد حالا تا بیاد می گه پول بده...
همسایه ها گفتن پس حالا می خواهی چکار کنی ؟
چلمبه گفت حالا که اینطوری شد با کلیدم در رو باز می کنم.
چلمبه کلیدش رو درآورد و در رو باز کرد و رفت و در رو هم محکم به هم زد و همسایه ها همینطور مات و مبهوت فقط نگاش کردن!!!
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان