
داستان غلام رضا
پدر و مادرت بچهشان نمیشد. یعنی خیلی هم دوا و دكتر كردند، اما نمیشد.آن دو باری هم كه مادرت بچهاش ماند، سر دو ماهگی بچه نمیدانم چه میشد كه تب میكرد و از بین میرفت.
عزیز میگوید امام رضا (ع) من را نگه داشته. اكبر و اصغر عصای چوبی غلامرضا را دادند به دستش تا راحتتر بایستد.
یك روز كه عزیز نشسته بود توی ایوان جلویی و داشت سیرها را پوست میكند برای آش فردایش، همان آشی كه هرسال تولد امام رضا (ع) میدهیم.

همان روز گفت: پدر و مادرت بچهشان نمیشد. یعنی خیلی هم دوا و دكتر كردند، اما نمیشد.آن دو باری هم كه مادرت بچهاش ماند، سر دو ماهگی بچه نمیدانم چه میشد كه تب میكرد و از بین میرفت. تا اینكه بعد از كلی نذر و نیاز مادرت تو را حامله شد. خدا میداند كه آن نه ماه مادرت چه كشید تا تو را سالم به دنیا بیاورد. بعد دنیا آمدنت، سر دو ماه تو هم تب كردی. من گفتم بروید مشهد. كنار پنجرهی فولاد. پدرت چند تا از گوسفندهایش را فروخت و همان فردایش رفتیم مشهد.
وقتی برگشتیم دكترها گفتند این یكی میماند. آقا نگهدارت بود. قربان مهربانیاش. قربان پنجرهی فولادش .غلامرضا عصا را زیر بغلش جابهجا میكند.
عزیز همیشه اینها را كه میگوید چشمهایش خیس میشوند. خانم معلم با چشمهای خیس به غلامرضا نگاه میكرد.
بخش حریم رضوی