تبیان، دستیار زندگی
ساعت 6 صبح روز 26 آبان ماه 1359 رادیو صدای آمریكا اعلام كرد: یكی ازسنگین‌ترین و فشرده‌ترین جنگ‌های 2 ماهه اخیرایران وعراق در اطراف شهر مرزی سوسنگرد جریان دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلاح اصلی من، حجابم بود


ساعت 6 صبح روز 26 آبان ماه 1359 رادیو صدای آمریكا اعلام كرد: یكی ازسنگین‌ترین و فشرده‌ترین جنگ‌های 2 ماهه اخیرایران وعراق در اطراف شهر مرزی سوسنگرد جریان دارد.

سلاح اصلی من، حجابم بود

نیروهای ایرانی با دفاع خانه به خانه مانع پیشروی عراقی‌ها شده‌اند. دشت آزادگان كه شامل بخش‌های هویزه وبستان با مركزیت سوسنگرد، شهرستانی مرزی است كه در 5 كیلومتری غرب اهواز واقع است. شعبه‌ای از رود كرخه به نام نیسان شهر را به دونیمه شرقی وغربی تقسیم كرده است. مردم شهر شیعه وعرب زبان هستند. از بین زنان و مردان این دیار، شیرزنی به نام شهلا صوفی جلالی زمان شروع جنگ در سوسنگرد حماسه‌ای را رقم زد. وی سال 1343 در سوسنگرد دشت آزادگان چشم به جهان گشود و تاپایان جنگ به همراه خانواده‌اش از شهر عاشقان شهادت حفاظت كرد وخاك موطن را ترك نگفت.

جلالی كه قبل از انقلاب در صف رزمندگان اسلام بود، همزمان با تحمیل جنگ نابرابر از سوی عراق به ایران، زیر آتش دشمن در كنار رزمندگان جنگید. جنگ تحمیلی شهریور ماه از بستان دشت‌آزادگان آغاز شد؛ وی فعالیت خود را از سازمان هلال‌احمر شروع كرد وبه تامین آذوقه رزمندگان در مرزهای مورد هجوم اقدام كرد، جنگ به سمت سوسنگرد كشیده شد ومجروحان زیادی در شهر جمع شدند.

وی درباره آن روزها گفت: نیاز به دارو و نیروی انسانی برای بیمارستان‌ها باعث شد تا برای جمع‌آوری داور ومراقبت از مجروحین وارد عمل شوم. هر جا احساس می‌كردم كاری از عهده‌ام برمی‌آید بی‌درنگ برای كمك حاضر می‌شدم و ما كه باعشق به خاك، اسلام و رهبرمان وارد میدان شده بودیم از خطر هراسی نداشتیم و با صلابت و شور انجام وظیفه می‌كردیم. سوسنگرد نه‌تنها برای ما سوسنگردی‌ها مورد اهمیت بود بلكه برای تمام ایران حائز اهمیت و استراتژیك قلمداد می‌شد. وی اظهار كرد: من به همراه اعضای خانواده‌ام، اعم از مادر، پدر و برادرانم همه در صحنه حضور داشتیم و در شهر زن و مرد مسلح شده و اسلحه به دست گرفتند، فقط برای نماز می‌توانستیم قدری استراحت كنیم، در تمام مدت اسلحه وچادر بر كمرم بود. آموخته بودم اسلحه اصلی یك زن شیعه حجابش است. به‌همین منظور یك چادر اضافه بركمر به عنوان یك اسلحه بسته بودم تا مبادا وقتی به دست عراقی‌ها بیفتم محتاج حجاب شوم.

سوسنگرد در محاصره

جلالی محاصره سوسنگرد را به دو مرحله تقسیم كرد و گفت: به یاد دارم که دوره اول 6 مهرماه اشغال شد. سوسنگرد اولین شهری بود كه در جنوب به اشغال ارتش بعث درآمد اما به 3 روز نكشید كه با پایمردی رزمندگان سلحشور از ید دشمن خارج شد. پس از فتح سوسنگرد آذوقه نمی‌رسید و شهرنیز ویران شده بود، خانواده‌ها را برای مدتی از شهر خارج كردند و ما به سمت اهواز حركت كردیم. شهرهر لحظه ویران‌تر می‌شد هنگام خروج می‌دیدم كه مردم روی دیوار شهر و در خانه‌ها نوشته اند: «امان‌الله ورسوله»

در اوایل آبان به سوسنگرد برگشتیم. عراق نمی‌خواست سوسنگرد را فراموش كند و در مرحله دوم 23 آبان مصادف با پنجم محرم با یگان‌های تازه نفس زرهی هجوم آورد، غافل از اینكه همانند گذشته رزمندگان اسلام از خود رشادت نشان می‌دهند و ارتش عراق فقط توانست سوسنگرد را محاصره كند كه این‌بار هم ظرف 3 روز دشت آزادگان شاهد آزادی شد. شب هشتم محرم بود، به بالای بام خانه رفتم، آفتاب در حال غروب بود، هرگز رنگ سرخ رخساره‌اش را در آن شب فراموش نمی‌كنم. صحنه كربلا را به راحتی می‌شد در سوسنگرد تجسم كرد، بغض صدایم رادر گلو خفه كرد. در دل خود با خدای خود گفتم وخواستم كه جدایی سوسنگرد از ایران را نخواهد. صبح با صدای توپ و تانك بیدار شدم، از بالای بام به اطراف نگاه كردم و دیدم همه ایرانی هستند حصر سوسنگرد شكسته و دشت‌آزادگان آزاد شد.

شهلا صوفی جلالی رزمنده دشت آزادگان سال 1362 خیلی ساده و بدون تكلف در زیر بارش رگبار دشمن به عقد كمال ضامنی درآمد، مهمانان جشن را رزمنده‌ها و فرمانده‌هان جنگ تشكیل می‌دادند و با قورمه سبزی از مهمانان پذیرایی شد. جلالی گفت: فضای این جشن را ندای مداحی‌های آهنگران پر كرده بود وهلهله آن سوز اشك رزمندگان بود.

لشكریان ارتش وسپاه به مردم بومی پیوسته بودند و جنگ خانه به خانه پیش می‌رفت. احساس می‌كردم برادرانم را می‌بینم، می‌خواستم از جان ودل پذیرایشان باشم. در شهر هیچ نبود حتی آب بهداشتی برای پذیرایی از میهمانان نداشتم. قالب‌های یخ كه بسیار هم كم بود توسط ارتش داده می‌شد، یك تكه یخ را درقابلمه گذاشتم، رودخانه روبه‌روی خانه ما بود، مادرم آب آورد و تصفیه كرد روی یخ‌ها ریختم با آب خنك ساقی لب‌های تشنه شان شدم.

غسل وكفن شهدا

سوسنگرد آزاد شد، جنگ مجروحان و شهیدان زیادی اعم از زن ومرد برجا گذاشته بود. ازمن و2 زن دیگر كه در شهر بودیم خواسته شد تا زنان شهید را غسل دهیم، سن كمی داشتم و تا آن زمان مرده ندیده بودم، حال دیدن اجساد متلاشی شده دوستان جریان را سخت‌تر می‌كرد. زمانی كه كشوی سردخانه را كشیدم، چهره تخریب شده یك زن معصوم منقلبم كرد، كشو را به عقب برگرداندم، دل توی دلم نبود، آقایی كه در انتهای سالن ایستاده بود وعكس العمل من را دید گفت: دخترم نمی‌توانی كشو را باز كنی؟ در جواب او سری تكان دادم، جلو آمد كشو را كشید وگفت: این حقیقت جنگ است باید بپذیری. با صحبت‌های او برخود نهیبی زدم و جسد شهیده را از كشو خارج كردم.

صورت زن باردار در اثر انفجار مین متلاشی شده بود، مادرش یكسره اشك می‌ریخت وهمسرش در سوی دیگر 3 فرزند خردسالش را به آغوش كشیده بود. فضا سنگین شده بود، بدن شهیده سوخته بود به‌قدری كه انگشتر ازدواجش به انگشتانش چسبیده بود.

امام جمعه شهر به صورت تلفنی ما را پشتیبانی می‌كرد. برای خروج انگشتر از او راهنمایی خواستیم. وی دستور بریدن انگشتررا داد كه به علت سوختگی عملی نبود. بعد اعلام كرد با اجازه خانواده انگشتردر دست میت باشد. همسرش گفت: بچه‌های من مادرشان را می‌خواهند سریع‌تر آماده دفنش كنید تا فرزندانش برمزار او آرام شوند. خیلی سخت بود تا شب همه شهدا را غسل و كفن كردیم و دفن شدند. از آن روز به بعد این مسئولیت هم بر وظایفم افزوده شد و هر روز تعدادی از شهدای زن را غسل و كفن می‌كردم.

جشن عروسی زیر آتش جنگ

شهلا صوفی جلالی رزمنده دشت آزادگان سال 1362 خیلی ساده و بدون تكلف در زیر بارش رگبار دشمن به عقد كمال ضامنی درآمد، مهمانان جشن را رزمنده‌ها و فرمانده‌هان جنگ تشكیل می‌دادند و با قورمه سبزی از مهمانان پذیرایی شد. جلالی گفت: فضای این جشن را ندای مداحی‌های آهنگران پر كرده بود وهلهله آن سوز اشك رزمندگان بود. رزمندها به همسرم گفتند: جشن عروسی است و می‌خواهیم شاد باشیم، این نوار اشك ما را برپهنه صورتمان آورد. همسرم كه خود مجروح جنگی است جواب داد: می‌خواهم یادمان باشد كه هیچ‌گاه فراموش نكنیم شهدا چه كردند.

تولد فرزندان زیر آتش جنگ

حاصل ازدواج جلالی و ضامنی 3 فرزند است كه هر سه در سوسنگرد زیر آتشباران جنگ پا به عرصه وجود گذاشتند. این رزمنده گفت: فرزند بزرگم رسول سال 1364 به دنیا آمد، فرزند دوم هاجر، در جلالیه سوسنگرد متولد شد. به یادآوری لحظه و محل تولد هاجر برقی از شوق در چشمان شهلا آورد و شوری در صدایش پیچید و گفت: چون بیمارستان زیر رگبار دشمن بود من را به جلالیه انتقال دادند؛ جلالیه یك ده كوچك در ابتدای سوسنگرد است، این ده امینت بیشتری نسبت به شهر داشت، یك خانه متروكه را تبدیل به زایشگاه كرده بودند، هاجر من در آن زایشگاه صحرایی به دنیا آمد.

شوق شهلا از تولد هاجر به حلقه اشكی در چشمانش بدل شد و گفت: فرزند سومم 18 سال بیشتر نداشت كه بر اثر عامل‌های شیمیایی زمان جنگ فوت كرد؛ احمد 7 سال بیش تر نداشت که پزشك معالجش به خانواده او اذعان كرد كه احمد بر اثر استشمام گازهای شیمیایی توسط مادر و پدرش آلوده شده است. حال كه 4 سال از فوت احمد می‌گذرد، مادر از تدین و اخلاق او اظهار رضایت كرد وگفت: من از هر سه آنها راضیم واز اینكه هر سه فرزندم درمسیر و امتداد اسلام پرورش یافته‌اند احساس خوشحالی می‌كنم.

فرآوری: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع:

تهران امروز