شهر محروم من؛ تهران
از تیرماه سال 84 كه جناب آقای دكتراحمدینژاد به ریاست جمهوری انتخاب شدند تصمیم گرفتند كه همراه با هئیت دولت خود به استانها و شهرهای مختلف سفرهایی داشته باشند، تا از نزدیك شاهد مشكلات و كمبودهای این شهرها باشند و برای رفع آنها بكوشند. اما با گذشت حدود یكسال از این طرح این سوال باقی است كه آقای رئیس جمهور!چه وقت به تهران، به اینكلان شهرنامحدودسری میزنید؟!
نامحدود خواندمش ، چرا كه نه محدودهای مشخص دارد كه بیش از این توسعه نیابد و نه دروازهای كه امیدوار باشم یك روز بسته خواهد شد و سیل مهاجرتهای بی رویه تمام ...
آری، شهر آلوده من تهران...
آلوده خواندمش؛ نه فقط از آن جهت كه از نظر آب و هوایش جزء 4 شهر اول آلوده دنیاست! و جویها و خیابانهایش پر از جانورانی است كه بزرگتر از آنند حتی آنها را موش بخوانم...
بحث قدیمی موشها؛ به اصطلاح موشهایی كه دیگر نه آنها با ما، كه ما با آنها زندگی مسالمتآمیزی را میگذرانیم!
از آن آلودگیهایی میگویم كه مدتهاست رنگ شهرم را عوض كردهاند، از آن سوراخهایی كه از بالای شهر تا جنوبیترین نقطه آن، عدهای موش صفت در آن دسیسه میكنند تا روح معنویت را بیش از پیش از شهرم بگیرند!
فساد...
چه بحث قدیمی و تكراری است این بحث فساد دامنگیر كشور و رو به فزونی تهران...
بگذریم...
تهران!
شهری با ظاهری پر طمطراق و باطنی پر از مشكلات...
آری من تهرانیم، تهرانی كه از امكانات شهرش بسیار كمتر از حتی مهاجران آن نصیب میبرد... مهاجرانی كه از آن جهت كه هم وطنم هستند دوستشان دارم،اما همشهریم نیستند والبته مهاجران شهر من نه فقط ایرانی كه گویا از تمام دنیادر این شهر سكنا گزیده اند! و از این روست كه شهر من با آن ظاهر دورادور پر از خوشبختیاش تبدیل شده به شهری شلوغ، پر از گرفتاری و ترافیك...
ای وای باز هم سراغ بحث تكراری دیگری رفتیم ترافیك،ترافیك تهران...
از صبح تا به شب نیمی از وقت و عمر با ارزشت را باید در میان دود و بوق و انتظار بگذرانی...
و ما دیگر به این انتظار، عادت كرده ایم!
شهر من، تهران...
با خود محاسبه میكردم، در برابر این جمعیت رو به فزونی كدامیك از امكانات شهرم، مثل بهداشت و درمان، آموزش و پرورش، رفاه و تفریح، فضای سبز، فضای سكونت، خیابان، وسایل نقلیه عمومی، مترو و ... متناسب با جمعیت است؟ اما محاسبهام راه به جایی نبرد...
باز به سراغ زندگی خودم برمیگردم به عنوان یك تهرانی در این شهر كه نامش در شناسنامهام و در شناسنامه پدرانم خورده است؛ اما به همه متعلق است غیر از من...
چندی پیش سفری داشتم به یك شهر جنوبی و گرم، اما صنعتی... جوانان آنجا از هر دری شكایت كردند از كمبود امكانات تفریحی و رفاهی... تا گرمی هوا...
اما من به زندگیشان غبطه خوردم، وقتی دیدم خیابانهای شهرشان از خیابانهای فرعی ساعت 3نیمهشب تهران نیز خلوتتر است.
وقتی آسمانش از آسمان كوه دماوند آبیتر است، وقتی تعداد تفریح گاهها و سالن ورزشی و سینمایش در برابر جمعیت آن شهر بسیار متناسبتر ازپایتخت ایران است.
و افسوس خوردم وقتی دیدم سینمایش از كتابخانههایش بسیار، بسیار شلوغتر است.
و افسوس خوردم وقتی دیدم ظاهر برخی جوانهایش با هزاران فرسنگ فاصله از پایتخت؛ مد روز تر از برخی جوانان به ظاهر مد روز تهرانی است...
و چقدر دلم میخواست حرفم را باوركنند، وقتی میگفتم من از شهر محروم تهران آمدهام...
شهر محرومی كه چون بزرگترین شهر ایران است بیچارچوب رها شده و چون نامش پایتخت است؛ به گمانِ بودنِ همه امكانات به فراموشی سپرده شده است.
آری، شهر فراموش شده من تهران...
در حالیكه اگر از عدالت سخن بگوئیم نا عادلانهترین نقطه ایران است. چرا كه از فقیرترین فرد كشور تا ثروتمندترین آنها را میتوانی در این شهر بیابی...
چرا كه حتی تقسیم امكانات عمومی آن از جنوب تا به شمال فاصله ی از زمین تا آسمان است!
اما با همه این كمبودها، ناعدالتیها، و گاه بدیها...
هنوز هم شهر من، وقتی محرم میشود؛ رنگ عذایش تمام رخسار این كلان شهر را میپوشاند و وقتی نیمه شعبان میشود؛ شادیش زبان زد كشورش است.
آری همه امیدم به این است كه اگر شهرم فراموش میشود، اگر گاه فكر میكنم در میان انبوه مشكلات رها شده است... اما مردم آن هنوزمعنویتشان را گم نكردهاند و این تنها روزنه امید تهران است....
زینب فرخ