شهید بهشتی ، کوتاه و مختصر!
کوتاه گفته هایی از نزدیکان شهید بهشتی
پیام امامخمینی به مناسبت فاجعهی هفتم تیر
روحاللهالموسویالخمینی 9/4/60
مگر ما پیروان سرباخته در راه هدف نیستیم که از شهادت عزیزان خود به دل تردیدی راه دهیم؟ مگر دشمن قدرت آن دارد که با جنایت خود مکارم و ارزش انسانی شهیدان عزیز ما را از آنان سلب کند؟ مگر دشمنهای فضیلت میتوانند جز این خرقهی خاکی را از دوستان خدا و عاشقان حقیقت بگیرند؟
ننگتان باد تفالههای شیطان و عارتان باد ای خودفروختگان به
جنایتکاران بینالمللی که در سوراخها خزیده و در مقابل ملتی که در برابر ابرقدرتها برخاسته است، به خرابکاریهای جاهلانه پرداختهاید.
رحمت خدا و درود بیپایان ملت بر شهدای انقلاب از 15 خرداد 42 تا 7 تیرماه 60 و سلام و تحیت بر مظلومان جهان و مظلومان ایران در طول تاریخ.(45)
امام خمینی(ره)
ایشان را من بیست سال بیشتر میشناختم. مراتب فضل ایشان و مراتب تفکر ایشان و مراتب تعهد ایشان بر من معلوم بود. آنچه که من راجع به ایشان متاثر هستم، شهادت ایشان در مقابل آن ناچیز است. و آن، مظلومیت ایشان در این کشور بود. تهمتها! تهمتهای ناگوار به ایشان میزدند. اینها از آقای بهشتی میخواستند یک موجود ستمکار دیکتاتور معرفی کنند. برخلاف آنچه این بیانصافها در سرتاسر کشور تبلیغ کردند و مرگ بر بهشتی گفتند، من او را یک فرد متعهد، مجتهد، متدین، علاقهمند به ملت، علاقهمند به اسلام، و بهدردبخور برای جامعهی خودمان میدانستم. شما این گمان نکنید که این آقایان که وارد شدند در این شغلهای دولتی اینها یک اشخاصی بودند یا هستند که راهی برای استفاده جز این مقام ندارند. اینها هرکدام اشخاص متعهدی بودند که در پیش مردم مقام داشتند. ”و نحن انشاءالله بهم لاحقون“.
امام خمینی(ره)
اینها گمان میکنند که ملت ما برای خاطر فلان شخص و فلان کس قیام کرده است. شما [اگر میخواهید ملت را از صحنه خارج کنید] کاری بکنید که پیغمبر اسلام را از صحنه خارج کنید! کاری بکنید که خدا را از صحنه خارج بکنید! چند نفر عزیز –که بسیار خاطرشان عزیز است- گرفتن از ملت، ملت را عقب نمینشاند. صفها فشردهتر میشود. فریادها بیشتر میشود و مُشتها گرهش محکمتر میشود.
شما اشتباه میکنید. احمقانه عمل میکنید. یک روز میگویید که بحث آزاد! وقتی بحث آزاد پیش میآید، نمیآیید؛ فرار میکنید. یک روز هم میگویید که ما برای خلق میخواهیم زحمت بکشیم؛ خرمنهای مردم را آتش میزنید برای خلق، کارخانهها را از بین میبرید برای خلق، این خلق را میریزید در خیابانها و سر میبُرید برای خلق. این خلقی که شما برای او این کارها را میکنید کیست؟(21)
مقام معظم رهبری
اولین کاری که من به یاد دارم که شهید بهشتی انجام داد، تاسیس مدرسهی دین و دانش قُم بود. مدرسه را با کمک بعضی از بزرگان قُم بنا نهادند و خودشان هم شدند رئیس آن. یعنی رئیس یک دبیرستان. شما فکر کنید که آن موقع، یعنی سالهای 37 و 38 یک طلبه در قُم رئیس یک دبیرستان شده! این کار خیلی غیرمعمول بود. هم رئیس دبیرستان بود، و هم دبیر زبان انگلیسی. یک طلبه قاعدتاً دبیر زبان انگلیسی نمیشد. شهید بهشتی آدم بسیار عجیبی بود! (34)
حدود سالهای 40 و 41 ، ایشان در قُم کلاسی تشکیل داد و از سی نفر دعوت کرد که به این کلاس بروند. در کلاس، درسهای جدید را درس میدادند؛ از جمله زبان خارجی و قدری هم علوم تجربی! ترکیب این سی نفر را بگویم که من بودم، آقای رفسنجانی بود، مرحوم ربانیشیرازی بود، آقای مصباح یزدی بود، ... و خیلیهای دیگر!
حدود سال 54 که ایشان دستگیر شده بودند، میفرمودند من فکر کردم ساواک با دست پُر به خانهی ما آمده. بعد دیدم که نه؛ الحمدلله از همهچیز بیاطلاع است. یعنی یک مشکلی که دستگاه در رابطه با ایشان داشت، این بود که نمیدانست به چه جُرم مشخصی ایشان را بگیرد! ایشان فرمودند: «من تعجب کردم از بیاطلاعی ساواک نسبت به خودم!»(42)
مقام معظم رهبری
از خصوصیات بارز آقای بهشتی شجاعت ایشان بود. ایشان آدم شجاعی بود که از برخورد واهمه نداشت و با عوامل نادرستی که در روحانیت آن زمان بود و جزو سنت نیز شده بود، برخورد میکرد. البته سنتشکن به معنای رایج آن نبود. سنتشکنی یک ارزش نیست که بگویم فلان آدم یک سنتشکن است. او شجاعت برخورد با بدیها و کجیها را داشت، اگرچه در میان سنتها بودند.
سیمای ظاهری ایشان یعنی عمامه، محاسن، و هیئتشان خصوصیات ویژهای داشت. در آن روزها محاسن ایشان خیلی کوتاه و عمامهشان خیلی کوچک بود. این در حالی بود که اغلب فضلای همطراز ایشان اینگونه نبودند. یعنی سنت رایج اینگونه بود که کسانی که در شان علمی و فقهی ایشان بودند، ظاهری اینگونه نداشتند.
یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که به هیچ وجه دُگم نبود. وقتی تشخیص میداد کاری لازم است، انجام میداد. مثلاً اگر لازم بود که پیشنماز مسجدی باشد، مطمئناً این کار را انجام میداد و همهی وظایف پیشنمازی مسجد را هم به عهده میگرفت.
دیگر از خصوصیات ایشان اتکاء به نفس بود. من کمتر کسی را دیدهام که مثل آقای بهشتی به خودش متکی باشد. اگر مثلاً به ایشان میگفتند که شما را برای ریاست کلّ دنیا در نظر گرفتهایم، هیچ احساس نمیکرد که کوچکتر از این است. ممکن بود بگویند وقت ندارم، ولی هیچ وقت احساس ضعف نمیکرد.
ماجرای رسیدن خبر شهادت دکتر بهشتی
مقام معظم رهبری(37)
اولین چیزی که من به یاد دارم، این است که در بیمارستان از آقای هاشمی پرسیدم که: «آقای بهشتی اینجا نیامده؟» آقای هاشمی در جواب گفتند: «ایشان آمدند، ولی شما خواب بودید و رفتند». خیلی دلم میخواست آقای بهشتی پیش من میآمد. خیلی از دوستان ملاقات من آمدند، ولی آقای بهشتی نیامد. پیش خودم میگفتم حتماً خیلی کار دارند و نرسیدهاند که بیایند. ولی دائم در انتظار بودم که ایشان بیایند. در آن حال روزنامهها و رادیو را در دسترس من قرار نمیدادند. شب اول یا دوم بود و در همان حالی که بین خواب و بیداری بودم، یکی از اطبّایی که بالای سرم بود، سرش را نزدیک گوش من آورد و گفت: «من باید یک حقیقتی را برای شما بگویم؛ در حزب انفجار رخ داده.» من حسّی نداشتم. یعنی در حال نیمهبیهوشی بودم. به همین دلیل نه نگران شدم، و نه قضیه به طور کلی برایم قابل درک بود. تا این که بعد از مدتی اصرار کردم که روزنامه و رادیو برایم بیاورند. روز هشتم یا نهم مجروح شدن من بود که یک روز عصر آقای هاشمی و حاج[احمد]آقا پیش من آمدند و درکنار من نشستند. دکتری که معالج من بود، قضیهی درخواست من را برای روزنامه و رادیو به آقایان گفت. آقای هاشمی به من گفتند: «چه اصراری برای خواندن روزنامه داری؟» گفتم: «من از هیچ جا خبر ندارم. تنها ماندهام». گفت: «حالا خیال میکنی که بیرون خبرهای خوشی هست و تو اینجا ناراحتی؟!» بعد، یک مقداری از وقایع 30 خرداد و جریانات بعد از آن و کشتارهایی که منافقین راه انداخته بودند گفت. در میان صحبتهایش گفت: «شما از انفجار حزب مطلع شدید...؟» یکباره صحبتهای آن پزشک یادم آمد. گفتم: «حزب منفجر شده...؟ چه اتفاقی افتاده...؟» گفتند: «بعضی دوستان زخمی شدند و بعضی هم به شهادت رسیدند». نگران شدم. پرسیدم: «آقای بهشتی چی؟» گفتند: «آقای بهشتی مجروح شده». با شنیدن این حرف گریهام گرفت. پرسیدم: «جراحتشان در چه حدی است؟ مثل من هستند، یا بهتر یا بدتر از من...؟» میخواستم حدود جراحتشان را بدانم. گفتند: «جراحتشان در حدود شماست». من خیلی نگران شدم. بعد از این صحبتها آقای هاشمی و حاج احمدآقا خداحافظی کردند و رفتند. وقتی آنها رفتند، من حس کردم که آقای هاشمی یک چیزی را از من پنهان کرده است. یکی از اطرافیان را صدا کردم و به اصطلاح یکدستی زدم و راجع به آقای بهشتی جویا شدم. او گفت: «در همان لحظات اولیهی انفجار حزب آقای بهشتی به شهادت رسیده است...» با شنیدن این حرف فوقالعاده ناراحت شدم... .
این حادثه برای من سخت و سنگین بود. جدای از ارتباطات کاری و سیاسی و علمیای که با شهید بهشتی داشتم، یک ارتباط عاطفی نیز بین ما وجود داشت. در حقیقت لطافتی در وجود ایشان بود که همه را جذب میکرد. واقعاً آقای بهشتی یک شخصیت کمنظیر و یک سرمایه بود. خداوند انشاءلله از امّت اسلام قبول کند این قربانی عزیز را، که در راه هدفشان دادند.
آیتالله موسوی اردبیلی
من قم بودم که ایشان از اصفهان به قم آمد. معمولاً آن وقتها یکی دو سالی طول میکشید تا یک طلبه شناخته شود و درس بدهد و بحث کند و خودش را نشان بدهد. این دوره را ایشان خیلی زود طی کرد. چند هفته طول نکشید که ایشان شناخته شد. شناخته شد به تیزفهمی و باهوشی و قدرت بحث. یعنی همه فهمیدند که یک طلبهی اصفهانی، سید و باهوش آمده، که قوی بحث میکند.
کمتر کسی میتوانست با او بحث کند. البته یک مدتی داد میزد و بلند حرف میزد. بعضی از رفقا میگفتند که بلند صحبت میکند، سرمان درد میگیرد! ایشان این را خیلی زود ترک کرد. بعدها خودش میگفت: «سبب این تغییر و تحول در من مرحوم علامهی طباطبایی شد. گفت من با ایشان یک بحث فلسفی را مطرح کردم. حرفهایم را زدم، با همان طمطراق. تمام شد و ایشان شروع کرد آرام به من جواب بدهد. من یک چیزی به نظرم رسید و یکمرتبه پریدم در حرف او. اولین بار بود که یک شخصیت علمی را دیدم که تا من خواستم حرف بزنم حرفش را قطع کرد و گوش داد به حرف من. هیچ اصرار نکرد که من حرف میزنم و حرفم تمام نشده. ایشان شروع کرد به حرف زدن. باز هم من دویدم توی حرفش و حرفش را قطع کردم. دوبار یا سه بار اینجور شد. این وسیلهی تنبّه شد که این کاری که من میکنم، درست نیست. این کاری که او میکند درست است».(46)
آقای مطهری اینجا(تهران) بود. مرحوم بهشتی از آلمان آمده بود. مرحوم مفتح یک مدتی کرمان بود و از کرمان منتقل شد به اینجا. شهید باهنر هم اینجا بود. جمع ما جمع شد. چند نفری بودیم که گاهی در حسینیهی ارشاد و جاهای دیگر جمع میشدیم. ولی این کافی نبود. به پیشنهاد مرحوم آقای مطهری قرار شد که ما هفتهای یک جلسهای داشته باشیم. یک آبگوشتی راه بیندازیم، بنشینیم دور هم و بخوریم. حرف جدی هم نزنیم. ایشان شرطش این بود که حرف جدی اصلاً نزنیم. جلسه جدی نباشد. ولی این شرط عمل نشد.