نینی جوجه و خانهی آهکی
جوجه کوچولو مدتی بود یه جای گرم و راحت خوابیده بود. اما یکدفعه از خواب بیدار شد و متوجه شد جاش خیلی تنگه. مثل اینکه توی خواب غذا خورده بود و چاق شده بود. حالا دیگه خونه اش براش کوچک شده بود. جوجه کوچولو هی وول خورد و تکون خورد .ناگهان دیوار خونه اش ترک خورد. جوجه کوچولو خیلی ترسید و ناراحت شد. دیگه تکون نخورد تا خونه اش بیشتر از این خراب نشه.
اما یه فرشته ی مهربون توی دلش گفت نترس کوچولو زود باش تکون بخور نوک بزن و خراب کن تو باید از اینجا بری بیرون. دیگه این خونه جای تو نیست. باید بری یه جای بزرگتر زندگی کنی.
اما جوجه می ترسید به حرفهای فرشته گوش بده . گفت من همین جا رو دوست دارم. فقط دلم می خواد یه خورده بزرگتر بشه. ای فرشته ی مهربون خواهش می کنم فقط یه خورده خونه ام را برایم بزرگتر کن.
فرشته گفت نه عزیزم این خونه تاریکه. در و پنجره نداره. از اینجا آسمون زیبا دیده نمی شه. از همه مهمتر، مامان مهربونت بیرون از خونه منتظر توست. زود باش شروع کن به تلاش کردن باید دیوار های اطرافت رو خراب کنی و بری بیرون.
جوجه کوچولو با شنیدن حرفهای فرشته امیدوار شد و دوباره شروع به سوراخ کردن دیوار بالای سرش کرد. خیلی زود دیوار آهکی بالای سر جوجه کوچولو خراب شد و جوجه کوچولو تونست بیرون رو ببینه.
مامان مرغه با خوشحالی دوید جلو و به جوجه اش لبخند زد. جوجه با دیدن مامانش ذوق کرد و زودتر از تخم مرغش بیرون اومد. جوجه کوچولو دوید تو بغل مامانش و رفت لای پر و بال مامانش و خودش رو لوس کرد.
نی نی جوجه هه حالا فهمید چقدر خونه ی قبلیش تنگ و تاریک بوده و دنیا چقدر زیباست. جوجه کوچولو نگاهی به آسمون انداخت و گفت ای فرشته ی مهربون متشکرم. ای خدای مهربون متشکرم...
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان