ابر کوچولو گم شده
ابر کوچولو با مادرش در آسمان حرکت می کردند. آنها باید به دشت بزرگ لاله می رسیدند و در آنجا روی گلها سایه می انداختند .اما آن روز یک روز معمولی نبود. از آن روزهایی بود که آسمان شلوغ بود و باد زیادی می وزید.
به خاطر همین مامان ابر کوچولو بهش سفارش می کرد که دستشو از دست مامان درنیاره و تمام حواسش به مامان باشه تا گم نشه. اما ابر کوچولو خیلی بازیگوش بود. دائما مشغول تماشای چیزهای روی زمین می شد و همه چیز یادش می رفت. ابرکوچولو همین طور که داشت روی زمین رو تماشا می کرد، درختهایی رو دید که خیلی قشنگ بودند. و میمونهایی رو دید که از شاخه های درختها بالا و پایین می رفتند و از این شاخه به اون شاخه می پریدند. میمونها برای ابر کوچولو شکلک درآوردند. ابر کوچولو خندید و دستشو از دست مامانش درآورد تا اون هم برای میمونها شکلهای قشنگ درست کنه.
ابر کوچولو خودشو شکل میمون کرد. میمونها خندیدند. ابر کوچولو خودشو شکل درخت کرد. میمونها با تعجب نگاهش کردند. ابر کوچولو خیلی خوشحال بود که بلد بود به شکل های مختلف دربیاد اما یک دفعه با یک صدای بلند از جا پرید . صدای رعد و برق بود. ابر کوچولو نگاهی به اطراف انداخت مامانشو ندید. اون خیلی ترسید و دلش برای مامانش تنگ شد. ابر کوچولو نمی دونست چکار کنه. یک دفعه یاد حرف مامانش افتاد که بهش گفته بود هر وقت گم شدی برو پیش خورشید و منتظر باش تا من بیام اونجا دنبالت.
حالا ابر کوچولو به جای اینکه گریه کنه و دستپاچه بشه ، به سرعت به سمت خورشید به راه افتاد . وقتی نزدیک خورشید رسید، مامان مهربونشو دید که با نگرانی اونجا منتظر ابر کوچولو ایستاده و اطراف رو نگاه می کنه. ابر کوچولو پرید تو بغل مامانش و خوشحال شد.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان