تبیان، دستیار زندگی
امسال هم قرار بود مثل سال گذشته بابا مبلغی مساوی به من و خواهرم برای خرید عید بده به شرطی که همه چیز به عهده ی خودمون باشه و بیشتر هم نخواهیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلیقه ‌ی بهتر
ویلچر

امسال هم قرار بود مثل سال گذشته بابا مبلغی مساوی به من و خواهرم برای خرید عید بده به شرطی که همه چیز به عهده ی خودمون باشه و بیشتر هم نخواهیم.

یادمه پارسال خواهرم بهتر از من خرید کرده بود و من واقعا کم آوردم. امسال نمی خواستم این اتفاق تکرار بشه. به نظرم می یومد که خواهرم میگه سلیقه اش بهتر از منه می خواستم هر طوری شده عکس این ادعا رو ثابت کنم.

خواهرم چند روز پیش بهم گفته بود یه مانتو شلوار خیلی شیک انتخاب کرده. می گفت مدلش کاملا جدیده. همین مساله منو بیشتر حساس کرده بود. دلم می خواست از خریدش سر دربیارم اما از اونجایی که خودم نمی خواستم تا عید نشده خریدم رو به خواهرم نشون بدم، نمی تونستم ازش چیزی بپرسم.

باید کاری می کردم از من کم بیاره. با خاله سمانه چند تا پاساژ رو گشتیم فقط لباسهایی نظرم رو جلب می کرد که خیلی گرون قیمت بودند البته نه به خاطر قشنگ بودنشون بلکه به خاطر قیمتشون می خواستم بخرم تا هر چی خواهرم می خره از مال من پایین تر باشه. بالاخره یه دست مانتو شلوار انتخاب کردم که مجبور شدم برای خریدش همه ی پولمو بدم. دیگه برای خرید شال و کفش پول نداشتم و از خاله قرض گرفتم.

حالا دیگه مطمئن بودم که خواهرم هرچی خریده از مال من بهتر نیست. ولی شب از بابا شنیدم که خواهرم هم از بابام پول قرضی گرفته. از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شدم چون پولی که اون گرفته بود بیشتر از پول من بود. توقع داشتم مامانم باهام بیاد پاساژ و لباسهامو با یه دست لباس بهتر عوض کنه و بقیه اش رو هم بده اما مامانم اصلا زیر بار نمی رفت و آخر سر هم عصبانی شدو فریاد کشید و گفت تو یه دختر ولخرج و ظاهر بینی.

گفتم چرا همین حرفو به زهرا نمی زنی؟ مگه اون پول بیشتر نگرفته؟ مامانم گفت زهرا فقط یه مبلغ بیشتری از بابات قرضی گرفته و من اصلا نمی دونم چی به بابات گفته که راضی شده بهش قرض بده. و گرنه شرط بابا با شما این بود که درخواست پول بیشتری نکنید.

جر و بحث با مامان فایده نداشت چون به هر حال مامان همیشه طرفدار زهراست. هیچ وقت طرف منو نمی گیره. خیلی دلخور بودم با خودم فکر کردم اصلا عید از خونه بیرون نمی رم. اینطوری مامان هم از برخوردی که با من کرده بود پشیمون می شد.

بالاخره عید از راه رسید. بابا، عزیز،مامان و زهرا سر سفره ی هفت سین نشستند اما من ناراحت بودم و بیرون نرفتم. بابا و عزیز چند بار صدام زدن اما جواب ندادم. زهرا اومد تو اتاقم و گفت: عزیز ناراحت می شه اگه بیرون نیایی!

زهرا رو که دیدم تعجب کردم هیچ لباس نویی تنش نبود. آخه ما هر سال بلافاصله بعد از تحویل سال می رفتیم خونه ی مادربزرگم یعنی مادر مامانم. عزیز مامان بابامه و پیش ما زندگی می کنه. به خاطر همین لباس عیدمونو می پوشیم و سر سفره می شینیم وقتی سال تحویل شد می ریم خونه ی مادربزرگم. به خاطر همین انتظار داشتم زهرا رو با لباسهای عیدش ببینم ولی زهرا لباسهای قبلیش رو پوشیده بود.

بهش گفتم پس لباسهای عیدت کو؟

گفت: نخریدم.

گفتم: چرا؟

گفت: حالا آماده شو زود بیا خودت بعدا می فهمی.

لباسامو پوشیدم و زود رفتم بیرون. زهرا از دیدن لباسهام کلی ذوق کرد و ازشون تعریف کرد. اما مامان هنوز دلخور بود و چیزی نگفت عزیز و بابا هم بهم تبریک گفتند. منتظر بودم تا ببینم زهرا چگار کرده. عزیز به زهرا گفت: دخترم تو چی خریدی؟ انگار این مانتوی قبلیته پوشیدی؟

زهرا گفت: آره عزیز آخه  این مانتوم خیلی قشنگه و بهم می یاد حیف نیست یه مانتوی دیگه بخرم؟! بعد آنقدر از لباساش تعریف کرد که حالمو گرفت. با خودم فکر کردم چقدر از خود راضیه که اینطوری حرف می زنه. تازه لباسهاش اصلا جالب نبودن. هم کهنه بودن هم ارزون .

مامان گفت پس با پولت چیکار کردی؟ اصلا چرا از بابا هم دوباره پول گرفتی؟ زهرا ساکت شد و به بابا نگاه کرد. بابا رفت تو اتاق  و با یه ویلچیر نو از تو اتاق بیرون آمد. و گفت: این خرید زهراست اما نه برای خودش برای عزیزجون خریده . من و مامان و عزیز، از دیدن ویلچیر تعجب کردیم. عزیز مات مات به ویلچیر نگاه کرد چشماش پر از اشک شد و گفت خجالتم دادی مادر. چرا زحمت کشیدی؟

زهرا عزیز رو بوسید و گفت الهی که پاهات جون بگیرن عزیزجون. از این به بعد دیگه مجبور نیستی بیشتر وقتها تو خونه بمونی. از فردا خودم هر روز می برمت پارک.

بابا عزیز رو روی ویلچیر سوار کرد و یه دوری توی خونه زد. عزیز هی اشکهاشو پاک کرد و برای زهرا دعا کرد. خوشحالی عزیز خیلی قشنگتر از لباسهای من بود. من هیچ وقت حواسم به این چیزها نیست.

حالا تازه فهمیدم که زهرا واقعا از من با سلیقه تر و خانم تره. حالا فهمیدم چرا انقدر از تیپش تعریف می کرد. می خواست عزیز خجالت نکشه. وای من چقدر خنگم!

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

درسی از طبیعت

یک درس تازه

کتابدار کوچولو

مهمانی ساده اما صمیمی

مرغابی عجول

وقتی هوا خوب نیست، هواشو داشته باش

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.