ایران در شاهنامه
ایران آشناترین نامی است که خواننده «شاهنامه» با آن روبرو میشود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. این نام در شاهنامه به کجا اطلاق شده است؟
در این مقاله میخواهیم نگاهی به کلمه «ایران» در شاهنامه بیندازیم و حدود ابهام و صراحت را در آن ببینیم و به این پرسش پاسخ دهیم که در ذهن پردازندگان داستانهای کهن و خود فردوسی ایران به کجا اطلاق گردیده و با چه مرزهایی مشخص میشده است.
نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامی از ایران به میان میآید و به عنوان سرزمینی در مقابل سرزمین دیگر قرار میگیرد، در زمان پادشاهی جمشید است.
در روزگار پادشاهی جمشید نیز نامی از ایران برده نمیشود، مگر در اواخر روزگار او که ضحاک در صحنه شاهنامه ظاهر میشود و خواننده درمییابد که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان.
تشخص ایران به عنوان سرزمینی خاص از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کمکم در ذهن خواننده شاهنامه جا میافتد و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا میشود.
مرز شرقی
جیحون مشخصترین مرز ایران با یک سرزمین بیگانه در شاهنامه است؛ اما مرز شرقی کجاست؟ در این باره نکتههای زیر گفتنی است:
در داستان رستم و سهراب، که در زمان کاووس روی میدهد، رستم در مرز توران به شکار میپردازد. سواران توران رخش را به سمنگان میبرند. سمنگان جزء توران زمین شمرده میشود. این مرز در امتداد به سوی شمال به رود جیحون میپیوندد. اگر بخواهیم نقشهای برای ایران شاهنامه در دوره اساطیری و پهلوانی رسم کنیم، شاید بتوانیم از شهر هیبک کنونی خطی به طور عمودی به شمال و جنوب بکشیم.
از تخارستان که به سوی جنوب سرازیر شویم، به سرزمینهایی میرسیم که تحت فرمانروایی خاندان سام بود. مرکز فرمانروایی خاندان سام، زابلستان و سیستان است و به خصوص خاندان سام جایی اقامت داشتند که در کنار رود هیرمند بود. زابلستان و سیستان در روزگار فردوسی به سرزمینهایی اطلاق میشد که امروزه بخش اعظم افغانستان را تشکیل میدهد. اما در شاهنامه زابلستان و سیستان اغلب یکی قلمداد شده است.
آیا زابلستان و سیستان در شاهنامه جزء ایران دانسته شده؟ در زیر به این موضوع رسیدگی میکنیم: اگر منطق برخی از ابیات شاهنامه، مثلاً ابیات زیر را، سند قرار دهیم، باید زابلستان و سیستان را جدا از ایران بدانیم:
نباید تردید داشته باشیم در اینکه زابلستان و سیستان جزو ایران شمرده نمیشد. علاوه بر زابلستان، چنان که گفتیم، منوچهر ـ پادشاه پیشدادی ـ فرمانروایی مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند را نیز به خاندان سام داده بود. آیا این سرزمینها نیز در ذهن پردازندگان داستانهای کهن جزء ایران دانسته میشد؟ دلیلی روشن بر این امر نداریم؛ اما رستم چون میخواهد به خونخواهی سیاوش به توران لشکر ببرد:
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
پس کشمیر و کابل گاهی جزء متصرفات ایران بود و گاهی نبود و به طور کلی میتوان اینطور نتیجه گرفت که مرز شرقی ایران در ذهن شاهنامهنویسان و از آن جمله فردوسی همان سر حدات شرقی زابلستان و بنا به آنچه ذیلاً گفته میشود، دامنههای غربی هندوکش باید بوده باشد.
البرز کوه
نام جغرافیایی دیگری که در بحث مرز شرقی باید به میان آید، البرز کوه است. رستم برای آوردن کیقباد به البرز کوه میرود. سواران افراسیاب در راه با او نبردی کوتاه دارند چون رستم با کیقباد برمیگردد، دوباره با تورانیان برخورد میکند. پس البرز کوه باید در جایی باشد که برای رسیدن به آن باید از کنار سواران تورانی گذشت. چنین کوهی باید با هندوکش انطباق داده شود.
استاد مجتبی مینوی حدس زده است که مراد از البرز، کوههای شمال هندوستان است. البرز در اوستا به صورت «Haraiti» آمده است. «هرائیتی» در زبان پهلوی «هربرز» و در فارسی «البرز» شده است.
مرز غربی
اگر مرزشمال شرقی و شرقی در شاهنامه تا حدودی مشخص است، مرز غربی به کلی مبهم و نامشخص است. نخستین بار که به مرز غربی اشاره گونهای میشود، زمانی است که فریدون پس از قیام کاوه برای سرکوبی ضحاک به پایتخت میرود. پایتخت ضحاک در شاهنامه «بیتالمقدس» است و در کتب دیگر از جمله در «مجملالتواریخ و القصص»، «بابل». فریدون برای رسیدن به جایگاه ضحاک میخواهد از اروند رود بگذرد.
آیا این بدان معناست که اروند رود دشت سواران نیزهگذار را از ایران جدا میکند یا صرفاً برای محافظت از محدوده نشستگاه ضحاک است؟ با توجه به آنچه در ذیل خواهد آمد، شاید شق دوم درستتر باشد.
پادشاه دوم کیانی، کاووس به هاماوران و مازندران لشکرکشی میکند. کاووس برای رسیدن به هاماوران و مازندران، از سرزمین بیگانه دیگری عبور نمیکند. پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران با ایران هم مرز دانسته میشد. این دو سرزمین در کدام سوی ایران قرار داشتهاند؟
مازندران
سرزمین دیگری که با مرزهای غربی کشور در شاهنامه ارتباط دارد، مازندران است. مازندران در ذهن پردازندگان داستانهای کهن در خارج از ایران تصور شده و گردان مازندران به عنوان دشمنان ایرانی معرفی شدهاند. تسخیر مازندران بسیار سخت تصور میشده، جمشید و فریدون که پادشاه جهانند، هیچکدام به فکر تسخیر مازندران نمیافتند. تنها کسانی که توانستهاند به مازندران بروند، سام و رستماند. رستم مازندران را در زمان کاووس میگشاید: کاووس چون از رامشگری وصف مازندران را میشنود، به این اندیشه میافتد که به مازندران لشکرکشی کند. چون این موضوع را با بزرگان در میان مینهد، هیچکدام نمیپسندند:
زما و ز ایران برآید هلاک
نماند بر این بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فرّ و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد…
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بیرنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
کاووس نمیشنود، به مازندران لشکر میبرد و گرفتار میشود، تا اینکه رستم پس از گذشتن از هفتخان به مازندران میرود و کاووس را نجات میدهد.
مازندران شاهنامه، نه مازندران کنونی، استان شمالی ایران، بلکه سرزمین پهناوری است در مغرب.
اما مازندران شاهنامه را باید آن مازندرانی دانست که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری و برخی کتب دیگر از آن یاد شده است. در آن مقدمه هست که: «شام و یمن را مازندران خواندند» اینجا نیز باید نتیجه بگیریم که مرز غربی ایران در ذهن پردازندگان داستانهای کهن مازندران بوده که شام و مصر بوده باشد.
شمال غربی
در شمال غربی نیز مرز ایران را باید حدود آذربایجان و رود ارس دانست. آذربایجان یا بخشی از آن در اواخر روزگار کاووس به وسیله کیخسرو گشوده میشود. فراتر از این در دوره اساطیری و پهلوانی از شاهان و پهلوانان ایران، کسی را در آن سوی آذربایجان نمیبینیم. از این رو باید در ذهن پردازندگان داستانها و خود فردوسی اقصی حدود آذربایجان در شمال، مرز شمال غربی ایران تصور شده باشد.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: بخارا- حسن انوری