نه خانی اومده، نه خانی رفته
روزی روزگازی مردی یه خربزه می خره تا ببره خونه و با خونوادش بخوره. اما توی راه وسوسه میشه كه این کار رو نکنه و با خودش فکر میکنه که خوبه این خربزه رو ببرم به رسم بزرگان گوشتشو بخورم و باقی شو كنار بگذارم تا اگر كسی از اینجا رد شد فكر كنه كه خانی از اینجا گذشته و گوشت خربزه رو خورده و پوستش رو انداخته اینجا.
بعد گوشت خربزه رو خورد و همین که خواست پوستش رو دور بندازه با خودش گفت: بهتره پوستش رو هم گاز بزنم تا مردم فكر كنن به جز خان اینجا نوكری هم بوده، پس هم گوشت خربزه رو خورد وهم پوستش رو.
پوست خربزه رو هم گاز زد و فقط پوست نازک شده ی خربزه مونده بود. تا خواست پوست نازك شده رو دور بندازه دوباره به فكر افتاد، مرد فکر کرد كه پوست خربزه رو هم بخوره تا اگه مردم از اونجا رد شدن بگن نه خانی اومده و نه خانی رفته...
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: وبلاگ بابا قصه
مطالب مرتبط:
آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد
میدونید ضرب المثل ماستها را کیسه کرد از کجا اومده؟
آدم بیگناه پای دار میرود ولی سر دار نمیرود