ازچشمه تا دریا
یکی بود یکی نبود . یک شب دریا پرازموج شد وطوفانی شد .
یک ستاره که سال های سال در آسمان بود و تجربه های زیادی هم داشت با صدای بلند پرسید:
" ای دریا ! چرا این کارها را می کنی ؟"
دریا گفت :"برای اینکه من قوی ترین آب روی زمین هستم، هیچ آبی از من بزرگ تر نیست ."
ستاره گفت :" تو با یاری و همدستی رودهای کوچک ساخته شده ای، نباید اینقدر مغرور باشی ."
دریا گفت :" دروغ می گویی ، تو از من کوچکتری و از روی حسادت این چیزها را می گویی ."
و با تمسخر ادامه داد : "نکند خوابت می آید و این سروصداها نمی گذارد بخوابی ؟"
ستاره با خونسردی گفت: " اگرازاین خیره سری بیرون بیایی و راه یکی از رودخانه هایی را که به تو می ریزد،بگیری و نترسی، به حقیقت حرف من خواهی رسید."
دریا سینه اش را صاف کرد وگفت: "بسیارخوب! اما اگر حرفت دروغ بود برمی گردم وتو را ازآسمان می کشم پایین وغرقت می کنم."
ستاره خندید و جواب داد:" باشد! قبول دارم."
دریا اطرافش رانگاه کرد و رفت توی یک رودخانه .
رفت و رفت و رفت تا به چند رود رسید .
وارد یکی از رود ها شد .
رفت و رفت و رفت تا به چند جوی باریک رسید .
وارد یکی از جوی ها شد .
رفت و رفت ورفت تا به یک چشمه رسید .
نگاه کرد و دید به بن بست رسیده است . پرسید تو کی هستی ؟
چشمه جواب داد : من مادر تو هستم.
دریا به خودش نگاه کرد ، سرتا پایش را براندازکرد و دید که یک جوی باریک شده .
اما باز هم مغرورانه گفت: "از این شوخی ها گذشته ، راستش را بگو کی هستی چی هستی ؟"
چشمه خیلی آرام جواب داد : "اگرباور نمی کنی ،به خودت نگاه دیگری بیانداز وهمین راهی راکه آمده ای بگیرو برگرد تا باورکنی ."
دریا گفت : " بسیار خوب ! اما اگر دروغ گفته باشی بر می گردم و تورا از بین می برم."
چشمه خندید و گفت: " باشد ! قبول دارم ."
دریا که حالا یک جوی باریک شده بود چرخی زد و از همان راهی که آمده بود برگشت .
آمد و آمد تا به چند رود رسید .
رودها را پشت سرگذاشت تا به رودخانه رسید ، رودخانه را هم پشت سرگذاشت تا به دریا رسید .
هوا روشن شده بود.
به خودش نگاهی کرد وفهمید که هم ستاره وهم چشمه ،هردو راست می گویند.
دریا از آن روز به بعد هرگاه موج می زند و طوفانی می شود، یاد حرف ستاره و چشمه می افتد و آرام می شود.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: سایت خاله لیلا