تبیان، دستیار زندگی
احساس غم انگیزی قلب مادر را فشرد...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شفایافتگان / نماز وحشت


نام شفا یافته: خانم (زهرا – پ )،  اهل : روستای برج،  سن : 23ساله، نوع بیماری : تشنج،  تاریخ شفا : 17/7/1383

از آنروز توفانی پر وحشت، روزهای زیادی گذشت. اما غول وحشت, از وجود زهرا جدا نشد و او هر روز رنجورتر و منزوی تر از پیش, مثل تخته سنگهای خاموش کوه, بی حس و ساکت, در گوشه ای می نشست و به یک نقطه خیره می ماند و با هیچ کس حرفی نمی زد.


شبها, تا صبح بیدار می نشست و با وحشتی که در وجودش بود, می جنگید. هراس، مانع آن می شد که خواب، حتی برای لحظه ای کوتاه به سراغش بیاید. بیداری های مکرر, چنان او را لاغر و نحیف کرده بود, که مادر را به فکر چاره انداخت و تصمیم گرفت زهرا را به نزد دکتر ببرد.

دکتر پس از معاینه زهرا, سرش را بالا آورد و نگاهش را در نگاه نگران مادر دوخت. نگاهش ترس در دل مادر نشاند, گویی انتظار شنیدن خبر بدی را داشت. دکتر در حالیکه عینکش را بر روی بینی اش جابجا می کرد, گفت :

- ایشان دچار استرس و افسردگی شدید شده و باید فورا مورد معاینه و درمان یک روانپزشک قرار بگیره .

حرفهایش, رنگی از غم بر چهره مادر ریخت و بی آنکه بخواهد, گوله اشکی روی گونه اش جاری شد و بر دامنش فرو چکید. اشکهایش را با گوشه چادرش پاک کرد و پرسید :

- چیکار کنم آقای دکتر ؟ کجا ببرمش ؟

دکتر بر کاغذ چیزهایی نوشت , آنرا در پاکتی قرار داد و به مادر گفت :

- در مشهد دکتری را می شناسم که در کارش استاد است. بیمارتان را به وی معرفی کرده ام. این هم آدرسش .

و آدرس را پشت پاکت نوشت. نامه را به مادر داد و تاکید کرد :

- در درمان کوتاهی نکنید. گذشت زمان, ممکن است به ضرر مریضتان تمام بشود.

احساس غم انگیزی قلب مادر را فشرد, قلبش بسان دریایی عظیم که توفانی شده باشد و موجها را به ساحل بکوبد, می تپید. با همین حال توفانی از مطب بیرون آمد. آسمان هم مثل دلش ابری بود و هوای باریدن داشت.

***

شفایافتگان/نماز وحشت

زهرا سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده بود و بیرون را می نگریست. باران شدید و زنجیرکش می بارید و بر شیشه می خورد و نگاه او را کدر می کرد. چشمهایش در میان دردهای بیشمار پلک می خورد , و خیسی بر آن می نشست. بغضی شدید به صورتش ریخته بود و به خوبی می شد فشار اندوه و غم را درنگاه محزونش خواند. مادر حیران و از خود بدر رفته در کنار زهرا نشسته بود و حالی بهتر از وی نداشت. سرش داغ شده بود و در آن هوای نیمه سرد پاییزی , دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود. چشمهایش باز بود , اما نگاه نداشت. نگاه اندیشه اش اما, واضح بود :

- به مشهد که رسیدیم , قبل از آنکه او را به هر دکتری نشان بدهم, به زیارتش خواهم برد. ابتدا شفایش را از امام (ع) خواهم خواست. نذر شفای او, سه روز و سه شب دخیل خواهم بست.

بغضش ترکید, اما صدا نداشت. باران همچنان یکریز و بی امان می بارید. زهرا تکیه اش را از شیشه گرفت, و به مادر که بیصدا می گریست, زل زد .

- مادر ...

مادر نگاه خیسش را چرخاند و بر روی زهرا مکث کرد :

- ها مادر ؟ چیه ؟

- چقدر به این سفر امیدواری ؟

- خیلی. مگر بجز باور و امید, راهی هست ؟

- نمی دانم چرا ته دلم روشن است. صدایی توی وجودم بهم میگه, قبل از آنکه به نزد دکتر بروم , دخیل حضرت بشوم . تو موافقی ؟

- اتفاقا من هم در این خیال و باور بودم. داشتم با خدا شرط و پی می کردم. نذر سه روزه بستم به دخیل بندی اش.

- من هم باوری عجیب به این لحظه دارم . لحظه گره خوردن دل با خدا . تو هم برایم دعا کن مادر . دعای مادر خیر و برکت است . سر بر شانه مادر نهاد و با همه دردهایش لبخند زد . مادر چشمهایش را بست و به خیال خوش لحظه های زیارت و شفا رفت .

در آن نیمه شب سرد پاییزی , حرم چندان شلوغ نبود . اما پشت پنجره فولاد , شلوغتر از همه صحن بود . زهرا کنار پنجره فولاد نشسته بود و به مردمی که هر کدام به نیتی و با آرزویی دخیل بسته بودند , نگاه می کرد . هنوز هم خواب به چشمانش راهی نیافته بود .

نگاهش را بر روی آدمها چرخاند و به آسمان که سر بر دامان سیاه و ضخیم شب نهاده , و مثل یک نیلی براق پر از ستاره بود , خیره ماند . ماه گرد و کامل وسط آسمان , درست بالای گنبد زرد امام (ع) , ایستاده بود و پرچم سبزی , که روی گنبد نصب شده و در وزش آرام نسیم می رقصید , چهره سپید ماه را گاه می پوشاند و گاه می نمود . خستگی چند روز بی خوابی بر پلکهای زهرا افتاده بود . پس تکیه اش را به دیوار حرم داد و نگاهش را برای لحظه ای کوتاه بست . همین لحظه کافی بود که خواب چشمها و روحش را تسخیر کند و او را به باوری که بدان ایمان داشت برساند .

خواب بود یا بیدار ؟ نمی فهمید . رویا بود یا واقعیت ؟ نمی دانست . همه وجودش حرارت شده بود . آقایی که همه صورتش نور بود, به سراغش آمد و پرسید :

- اینجا چه می خواهی ؟

حیران و دستپاچه گفت :

- شفا می خواهم آقا .

مرد نورانی چادر زهرا را که دستان باد آنرا به سویی انداخته بود , برداشت ، آنرا روی سر او مرتب کرد و با تحکم گفت :

- برخیز و خود را از نامحرمان بپوش .

زهرا چادرش را به سر کشید و پرسید :

- شما کی هستی آقا ؟

مرد با صدایی پر از لطافت گفت :

- کسی که به زیارتش آمده ای . حال برخیز و نماز شکر بجای آور. تو شفا گرفته ای .

زهرا شگفت زده از خواب بیدار شد . صحن همچنان خلوت بود و دخیل بستگان در پشت پنجره فولاد , همه در خواب بودند . زهرا خود را به مادرش رساند و او را از خواب بیدار کرد.

- مادر ... مادر ...

مادر با دلهره بیدار شد .

- چی شده دخترم ؟

- باید نماز بخونم .

- نماز ؟ مگه ساعت چنده ؟

و بی آنکه منتظر جواب بماند , به ساعت حرم نگاه کرد . ادامه داد :

- هنوز ساعت سه و نیم است . تا اذان خیلی وقت مانده .

زهرا دستهای مادر را کشید و او را به سمت سقاخانه برد :

- باید نماز شکر بخوانم . من شفا گرفته ام مادر.

در ظلمت ناباور و شلوغ ذهن مادر , روزنه ای شاداب و مفرح از امید باز شد .

- از کجا چنین مطمئنی ؟ شاید ....

سوال مادر دلش را لرزاند . این شاید لعنتی کار خودش را کرد و احساس مشکوک و گنگی در وجودش ریشه دواند . موج بدی همه ذهنش را پر کرد و با خود اندیشید :

- شاید حقیقت نبوده , شاید زاییده تخیلات و خواهشهای من بوده است.

خود را نوید داد :

- نه ... هنوز عطر حضور آن مرد نورانی در شامه من جاری است . پس آن رویا , واقعیت بوده است .

رو به سمت مادر کرد و گفت :

شفایافتگان/نماز وحشت

مطمئنم . چون امام (ع) به خوابم آمدند و نوید شفا را در گوشهایم زمزمه کردند . صدایشان هنوز در گوشم طنین دارد . صدایی که روح نواز بود . مثل حریر نرم و لطیف بود . هنوز هم پژواک پاک صدایشان پره های گوشم را می نوازد .

مادر دیگر چیزی نپرسید . او هم به این لحظه خوب خدایی ایمان داشت . پس هر دو وضو ساختند و به نماز شکر قامت بستند .

از مشهد که برگشتند , دوباره به نزد دکتر رفتند . مادر ماجرای شفای زهرا را گفت و از دکتر خواست دوباره او را مورد معاینه و چکاب قرار دهد .

دکتر حسن براتی زاده , دارای نظام پزشکی شماره 64343, پس از معاینه دوباره بیمار , چنین نظریه داده است :

- خانم زهرا – پ ,که بدنبال توفان وحشتناک در تابستان سال 1383در روستای برج , دچار استرس شدید شده و از مورخه 15/6 لغایت 14/7/1383, با حملات شدید افسردگی به درمانگاه مراجعه نموده و با تزریق آمپولهای هالوپریول و لارگاکتیل ودیازپام آرام می شدند . با توجه به عدم پاسخ دارو و درمان , نامبرده به متخصص روانپزشک در مشهد معرفی شد , اما ایشان بدون مراجعه به پزشک , به زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) رفت و شفا یافت . در حال حاضر هیچگونه نشانه ای از بیماری قبلی در وی دیده نمی شود.


بخش حریم رضوی