بدبختی از نوع گربهای
در مغازه باز شد و دختر کوچکی همراه پدر و مادرش وارد شدند. مغازه دار با خوش رویی گفت: "سلام، می تونم کمکتون کنم؟"
با این که مغازه دار پدر دخترک را مخاطب قرار داده بود، دختر با بی تابی گفت: "بله، من یک گربه می خوام."
لبخند مغازه دار عمیق تر شد و گفت: "چیزی که این جا زیاده گربه است، تو فقط مشخصات گربه ای رو که دوست داری بگو."
دخترک انگار بلند بلند فکر می کرد جواب داد:" میخوام گربه ام مثل گربه ی شبنم باشه، سفید و پشمالو... نه نه، اون خیلی لوس بود. می خوام مثل گربه ی ساناز باشه،خوشگل و باهوش... نه، اون جوری هم نه..."
دخترک رو به مغازه دار کرد وگفت: "نمی دونم، دوست دارم گربه ام از همه نظر تک باشه."
مغازه دار گفت: "خب ما این جا گربه هایی با خصوصیات مختلف داریم. بعضی هاشون چاقن، بعضی هاشون لاغر. بعضی هاشون باهوشن و... ."
پشمالو گفت: "هرکول! فکر کنم دختره چشمش دنبالته. آخه با هر کلمه ای که میگه یه نگاه به تو میندازه."
همه گربه ها زدند زیر خنده. هرکول گفت: "نه پشمالو! درسته دختره به من نگاه می کنه، اما بیشترداره خصوصیات پیشی رو میگه."
پیشی گفت: "بی خود! من جام راحته، صاحب نمی خوام."
سیاه سوخته از طرف دیگر مغازه گفت: "پیشی ناز نکن. حالا که یه کله خراب پیدا شده که می خواد تو رو ببره، قبول کن دیگه! بذار ما هم یه نفس راحت بکشیم!"
باز هم صدای خنده ی گربه ها مغازه را پر کرد.
صاحب مغازه که خیلی عصبانی بود با صدای بلند فریاد کشید: "لعنت به گربه ها! باز چه شونه؟ هر دفعه که یه مشتری خوب گیرمون میاد، شروع می کنن به سرو صدا کردن ومشتری رو پشیمون می کنن. اما نه! دیگه نمی ذارم. میدونم باهاشون چی کار کنم."
و به سمت گربه ها رفت. گربه ها با دیدن مغازه دار صدای خنده شان قطع شد وترسیدند. مغازه دار با لبخند مرموزی گفت: "دیگه کارتون تمومه!"
انیشتین سوسیس کپک زده ای را به طرف بقیه گرفت و گفت: "قابل خوردن هست؟"
هرکول با تنفر به سوسیس نگاه کرد و گفت: "واقعا که انیشتنی! آخه ما چه جوری سوسیس کپک زده بخوریم؟ ما که آشغال خور نیستیم."
سیاه سوخته با عصبانیت گفت: " ول کن دیگه پیشی! این جا که دیگه مغازه نیست. ما باید کثیف باشیم.هرچی باشه از این به بعد دیگه گربه ی خیابونی هستیم."
ملوس با چشم های پر از اشک گفت: "هنوز باورم نمیشه اون ما رو انداخت بیرون وفرستادمون قاطی آشغال ها."
پشمالو با ناراحتی گفت: "سخت نگیر دیگه ملوس! همون بهتر که از شرش راحت شدیم، ببین اومدیم جایی که هر گربه ای نمی تونه بیاد. تو بهشت آشغال ها!"
انیشتین با سردرگمی پرسید: "آشغال چیه؟"
هرکول با بی حوصلگی جواب داد: "آشغال چیزیه که به درد انسان ها نمی خوره و جاش هم تو خیابونه."
انیشتین با خوشحالی گفت: "آهاااااااان فهمیدم! مثل ما؟"
گربه ها به هم نگاه کردند وپقی زدند زیر خنده. انیشتین برای اولین بار تو عمرش درست گفته بود.
بخش کودک و نوجوان تبیان