آمدن اسرا، امیدی دیگر برای من بود
گفتگو با مادر سرباز شهید «داود امامی» (قسمت آخر)
اگر کسی در خانه را میزد، قلبم به تپش میافتاد، پیش خودم میگفتم: «خدایا چه خبر شده است؟ الان از داود خبری آوردند؟» وقتی کسی میآمد و درِگوشی حرف میزد، میگفتم: «خدایا این چه حرفی دارد میزند» هر روز پیش خودم میگفتم: «خدایا پسرم اسیر شد؟ او را زنده زنده دفن کردند؟!». چند روز بعد از ورود اسرا خبردار شدم تمام آزادگان برگشتهاند و آن موقع بار دیگر امیدم ناامید شد. در روستایمان یک نفر اسیر داشتیم که به ایران برگشت؛ تمام مردم روستا به استقبالش رفتند؛ او را روی شانههایشان گذاشته بودند. به سراغش رفتم.
ـ از داود من خبر داری؟
ـ اصلاً خبردار نشدم، مگر میگذاشتند بتوانم از او خبری بگیرم.
بعد از آن چند اسیر آمدند از همه آنها میپرسیدم که «تو را به خدا بگویید از داود خبری ندارید؟»
اما خبری نشد که نشد.
یکی از دوستان به من گفت: «عکس داود را بده میخواهم به عراق بروم، ببینم میتوانم سراغی از او بگیرم». عکس داود را دادم، منتظر ماندم تا او از عراق بیاید. دستهای او هم خالی بود و خبری از داود نداشت.
پدر داود چشمانتظار از دنیا رفت
وقت دلتنگیهایم جلوی در میرفتم، نگاهی به اطراف و جادهها میانداختم؛ میآمدم گریه میکردم؛ پدر بچهها همهاش میگفت: «خانم، خدا کریم است؛ آخر چرا این طور خودت را اذیت میکنی؟» او مرا تسکین میداد؛ یک وقتهایی هم که خودش دلتنگ میشد، میگفت: «حداقل یک نامه هم از داود نیامد که ببینم چه شده»؛ او هم خیلی دلتنگی میکرد تا اینکه 5 سال پیش در روستایمان با چشمهای منتظر به رحمت خدا رفت.
دیداری عاشقانه بعد از 27 سال
بالاخره با خودم کنار آمدم و گفتم: « خدایا! داود هر جاست او را به من برسان تا از این چشم به راهی راحت شوم»؛ قبل از خبر آمدن داود در خواب دیدم امام خمینی با پسرش در مسجد نشستهاند، داخل مسجد شدیم، از جلوی در مسجد آب جاری بود. یک نفر میگفت: «از گهوارهای که در کنار مسجد است مراقبت کن، آن گهواره برای توست. گهواره را در آغوش گرفتم». بعد از آن همسرم را در خواب دیدم که یک کیسه قند گرفته و آورد.
ـ این قندها را خرد کن، مهمان داریم.
ـ تو کجا میروی؟
ـ میروم باغ را آبیاری کنم.
در منزل دخترم مهمان بودم که پسرم همان روز آمد و خبر داد پیکر داوود پیدا شده است؛ مرا به معراج شهدا بردند؛ آنجا پیکر پسرم را شناسایی کردم؛ لباسهایی که خواهرش برایش گرفته بود، بر تن داشت؛ جای ترکشی هنوز در سرش مشاهده میشد؛ گلولهای به پیشانیاش اصابت کرده بود؛ از پیشانیاش و جایی که گلوله خورده بود، بوسیدم. پلاک داشت و وسایلش همراهش بود؛ پیراهنش پوسیده نشده بود؛ یک تکه از آن را کندیم تا در قاب عکسش بگذاریم.
معراج شهدا
وقتی در معراج بودیم، خیلیها التماس دعا داشتند و من هم گفتم انشاءالله خداوند یاورتان باشد.
داود خیلی خوب بود؛ هر جا که خوابیده، خدا از او راضی باشد؛ نمازگزار بود، آرام حرف میزد، با کسی کاری نداشت، اهل دعوا نبود، مسجد میرفت، البته همه بچههایم خوب هستند. من افتخار میکنم داود این طور شهید شد و اکنون هم برگشته است؛ او قربانی راه حضرت ابوالفضل(ع) شد. من از بچه هایم نرنجیدم، انشاءالله بهشتی شوند و با علیاکبر(ع) و علیاصغر(ع) همنشین باشند.
حرف آخر
27 سال پیش در چنین ایامی داود رفته بود و در همین زمان هم برگشت؛ دیگر بعد از 27 سال راحت شدم. از بیخبری، نگرانی و دلواپسی.
مردم و مسئولان مراقب این انقلاب باشند، انقلابی که با خون دل خوردن بسیاری از مادران شهدا به ثمر نشست.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: فارس