تبیان، دستیار زندگی
جبهه همیشه كلاس درس و مدرسه عشق بود متن زیر قسمتی از خاطرات و شوخطبعی ها و اشكها و لبخندهایی است كه از جبهه روایت میكنند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برق سه فاز


جبهه همیشه كلاس درس و مدرسه عشق بود . متن زیر قسمتی از خاطرات و شوخطبعی ها و اشكها و لبخندهایی است كه از جبهه روایت می كنند .

آمده ام جبهه شهید بشوم

برق سه فاز

روزی از محمد در مورد روحیه رزمندگان سوال کردم. گفت: روحیه رزمندگان ما مانند برق سه فازی است که وقتی مزدوران عراقی را می گیرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشک می کند و از پا در می آورد.

با یک صلوات در اختیار دشمن

از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!

بوی دهان

در جریان عملیات کربلای 5 تعداد زیادی از دوستان خوب، به شهادت رسیدند و برخی مجروح شدند. عباسقلی شاهرودی جزء مجروحین بود. وقتی امدادگر آمد زخم هایش را ببندد گفته بود: جلو نیا دهانت بو می دهد، حالت تهوع پیدا می کنم. بقیه مجروحین از حرف او خنده شان گرفته بود و باعث شد در آن فضای پر از درد، شوخی و خنده جایگزین شود.

اگر بدی دیده اند حقشان بوده

شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است. بعضی ها هم می گفتند: اگر ما را ندیدید عینک بزنید.

از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!

حالگیری

گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تكان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند ...

نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره كرده بودند. براى این كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى یك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه كیسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:

- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟

با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»

سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»

و به یكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:

- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...

و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:

- دیدى چه جورى شاكیشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.

هرچه اصرار كردیم كه دست از این شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:

- این سید رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بكنید...

و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.

با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: رهروان شهدا ، بی بی سرروضه ، حرم حق