تبیان، دستیار زندگی
شعر نیما یوشیج اگر چه شعر «شب سرد زمستانی» و «وحشت نما پاییز» است و اگرچه شعری است تیره و کدر از تصویرهای خاکستری یا سیاه خزانی و زمستانی ولی گه گاهی هم در آن رنگی روشن از بهار رخ می نماید و تصویری رنگارنگ از بهار دیده یا مژده ی فرارسیدن بهار شنیده می شود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من منتظرم بهار کی آغازد

بازتاب بهار در شعر نیما یوشیج


شعر نیما یوشیج اگر چه شعر «شب سرد زمستانی» و «وحشت نما پاییز» است و اگرچه شعری است تیره و کدر از تصویرهای خاکستری یا سیاه خزانی و زمستانی ولی گه گاهی هم در آن رنگی روشن از بهار رخ می نماید و تصویری رنگارنگ از بهار دیده یا مژده ی فرارسیدن بهار شنیده می شود.

من منتظرم بهار کی آغازد

شعر نیما یوشیج اگر چه شعر «شب سرد زمستانی» و «وحشت نما پاییز» است و اگرچه شعری است تیره و کدر از تصویرهای خاکستری یا سیاه خزانی و زمستانی ولی گه گاهی هم در آن رنگی روشن از بهار رخ می نماید و تصویری رنگارنگ از بهار دیده یا مژده ی فرارسیدن بهار شنیده می شود.

نخستین تصویر بهاری شعر نیما یوشیج در «افسانه» جلوه کرد: «عاشق» افسرده دل در دره ی سرد و خلوت نشسته و جانش لبریز از حسرت و حرمان است. «افسانه» که وقت لبخنده ها ی بهاران سبزه ی جویباران هنگام هنگامه ی اوست و هر بزم و رزمی از آنش، برای این که اندوه را از دل بی نوای عاشق بزداید و در جانش شور و شوقی خیزاننده برانگیزد، به او مژده ی آمدن بهار می دهد و تصویری دلکش از بهار در پیش چشمش ترسیم می کند:

افسانه:

«عاشقا!خیز کامد بهاران.

چشمه ی کوچک از کوه جوشید.

گل به صحرا درآمد چو آتش.

رود تیره چو طوفان خروشید.

دشت از گل شده هفت

رنگه.

آن پرنده پی لانه سازی

بر سر شاخه ها می سراید.

خار و خاشاک دارد به منقار.

شاخه ی سبز هر لحظه زاید

بچگانی همه خرد و زیبا.

....

آفتاب طلایی بتابید

بر سر ژاله ی صبحگاهی.

ژاله ها دانه دانه درخشند

هم چو الماس، در آب ماهی

بر سر موج ها زد معلق.

تو هم، ای بی نوا! شاد بخرام

که ز هر سو نشاط بهار است

که به هر جا زمانه به رقص است.

تا به کی دیده ات اشکبار است؟

بوسه ای زن که دوران

رونده ست.»

در شعر «به یاد وطنم» که نیما یوشیج در سال 1305 در توصیف کوه محبوبش «فراکش» ساخته و در آن به راز و نیاز با این کوه خاطره انگیز پرداخته، تصویری هم از بهار این کوه ترسیم کرده است:

می رسد چون نسیم های بهار

دامنت می شود سراسر گل.

می کشی سوی خود ز راه گذار

هر پرنده، چه زیک و چه بلبل.

در اسفند 1308 و در آستانه ی فرارسیدن بهار، نیما یوشیج که در لاهیجان مشغول خدمت آموزگاری بود، شعر کودکانه ی «بهار» را برای بچه ها سرود:

بچه ها! بهار.

گل ها وا شدند.

برف ها پا شدند

از رو سبزه ها

از روی کوهسار.

بچه ها! بهار.

داره رو درخت

می خونه به گوش:

«پوستین را بکن

قبا را بپوش.»

بیدار شو، بیدار.

بچه ها! بهار.

دارد می رود

دارد می پرد

زنبور از لونه

بابا از خونه.

همه پی کار

بچه ها! بهار.

در دو غزل از پنج غزلی که نیما یوشیج در سال 1317 سورده، تصویرهای مشابهی از وضعیت غم انگیزش در فصل بهار ترسیم کرده است: بهار آمده و گلبن شکفته و مرغ در باغ از شوق آواز می خواند، ولی او اسیر دام قفس است و در گوشه ی قفس، داغ غم محرومیت از بهار بر دل دارد

در دو غزل از پنج غزلی که نیما یوشیج در سال 1317 سورده، تصویرهای مشابهی از وضعیت غم انگیزش در فصل بهار ترسیم کرده است: بهار آمده و گلبن شکفته و مرغ در باغ از شوق آواز می خواند، ولی او اسیر دام قفس است و در گوشه ی قفس، داغ غم محرومیت از بهار بر دل دارد:

بهار آمد و گلبن شکفت و مرغ به باغ

صفیر بر زد از شوق و من به دام قفس

و:

به گوشه ی قفسم داغ از غمی که چرا

بهار روی نموده است و بوستان در پیش

در رباعی هایش هم نیما گهگاه به بهار پرداخته و از انتظار آغاز شدن بهار سخن گفته است:

گل آتش دل به چهره می پردازد

ابر آبش در سینه همی اندازد

باد از بزر خاک به گل می تازد

من منتظرم بهار کی آغازد.

و با گل نوشکفته ی مجروح دل در فصل بهار گفت و گو کرده است:

بشکفت، به گل گفتم:«با دست بهار

ابر از ره «کالچ رود» می گیرد باز.»

گل گفت: «مرا زخمی افتاده به دل

گر نشکفم آن چنان، مرا عذر بدار.»

یا از ابر بهار پرسیده و پاسخ شنیده است:

با ابر بهار گفتم: «ای ابر بهار!

بر خاربنان بهر چه بگشایی بار؟»

خندید و گریست ابر و گفت: «ای غم خوار!

در پیش عطای ما چه گلزار چه خار.»

یا پرسش ابر بهار از گل و پاسخ گل به او را نقل کرده است:

گفت ابر بهار با گل: « ای شاهد باغ!

از خونت بر جبین که بگذاشته داغ؟»

گل گفت: «دلم چو با زبان گشت یکی

زین گونه بر افروخت مرا هم چو چراغ.»

در یک رباعی تغزلی، با نگار محبوبش درد دل کرده و گفته که بی او گریان و زار چون بیماران تب دار است ولی با یادش خندان و با فکرش در باران گل و طوفان تعب، دارای بهار است:

می گریم بی تو هم چو بیمار به تب

می خندم با یاد تو چه روز و چه شب

باران و گِل است و من بهاری دارم

با فکر تو در این همه طوفان تعب

در رباعی تغزلی دیگر نگار ماه رخسارش را پیغام رسان روز بهار دانسته و سرشار از گل های بهاری:

آمد برم آن نگار چون ماه تمام

گر روز بهار با تو دارم پیغام

پرسیدمش از حال گل، آورد عتاب:

«با این همه ام گل ،چه بری از گل نام؟»

نخستین شعر آزادی که در آن نیما یوشیج از بهار سخن گفته، شعر «می خندد»، سروده ی سال 1318 است. در این شعر او نگار زیبایش را به بهاری خنده بر لب شکفته تشبیه کرده که در پایان زمستان رخ می نمایاند:

می آید، گیسوان آویخته

ز گرد عارض مه ریخته خون

می آید، خنده اش بر لب شکفته

بهاری می نمایاند به پایان زمستان

در منظومه ی به «شهریار» که سروده ی سال 1322است، نیما یوشیج برای ره یافته به سوی شهر لاویزان، به سوی بادهای آهنگ پرداز و خرم دور و نزدیکی که پیغام دار بهار نوشکفته اند، دست مددخواهی دراز کرده است:

دست یازیدم سوی آهنگ پردازان خرم بادهای دور و

نزدیک

کز بهار نوشکفته بودشان پیغام

و روز دلکش دیدار با شهریان شهر یاران، در آخرین روزهای زمستانی، آنگاه که بهار تازه دامن کوهسار را چون اطلس می کند و شقایق در خلوت پنهان کوه خنده در کاسه ی دلش می بندد، نزدیک شده است:

از پس این جمله شده نزدیک روز دل کش دیدار

پیش از آن که بگذرد دوران دل سر زمستانی

کرد از هر سو بهار تازه چون اطلس

دامن کهسار

و شقایق در نهفت خلوت کوه

خنده اندر کاسه ی خون دل خود بست.

سرانجام در شعر «پادشاه فتح» که سروده ی فروردین 1326است، در پاییز وحشت نما، از زبان «پادشاه فتح» مژده بخش بهار می شود و در دل ارغوان که از بیم آن که سرمای سختش خشکانده باشد و دیگر هرگز گل ندهد، در فراق امیدهای از دست رفته اش، خسته و نومید مانده، بهار خندان امید را می شکوفاند و در او گل می دواند:

در چنین وحشت نما پاییز

کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن

در فراق رفته ی امیدهایش خسته می ماند

می شکافد او بهار خنده ی امید را زامید

وندر او گل می داند.

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله ی رودکی- مهدی عاطف راد- (شماره ی 111و 112)