تبیان، دستیار زندگی
در گیر و دار گرانی پسته ، بابا فقکر بکری کردند . اواخر بهمن بود ، که تب گرانی پسته و البته خرید های مضاعفش داغ شده بود . بابا به همه ی فامیل و دوست و همکارها گفتند ، که به سفر خارج می روند . به همه هم قسم دادند که اگر پسته می گیرید ، زیاد نگیرید .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسته ی خندان


در گیر و دار گرانی پسته ، بابا فکر بکری کردند . اواخر بهمن بود ، که تب گرانی پسته و البته خرید های مضاعفش داغ شده بود . بابا به همه ی فامیل و دوست و همکارها گفتند که به سفر خارج می روند . به همه هم قسم دادند که اگر پسته می گیرید ، زیاد نگیرید .

پسته ی خندان

بابام رسیده نرسیده، مامان  گفت که خانم اشرافی آمده و گفته که تصمیم به تجدید قرارداد اجاره دارند، به شرطی که سه میلیون  به پول پیش اضافه کنیم. سه میلیون  پول پیش اضافه بشه و هر برج هم یکصد و پنجاه هزار تومان به کرایه.

حالا سر سال اجاره ی ما کِی بود؟ بیست و چهارم اسفند.  پیدا کردن  آپارتمان اجاره ای در شب عید هم مثل کار پیدا کردن یک پزشک عمومی است که تازه از دانشگاه دولتی فارغ التحصیل نشده باشد .

مامان، میز شام رو چید و من و برادرم رو  صدا کرد. بابام نگفت که شام نمی خوره. ولی شش دونگ حواسش به اخبار تلویزیون بود. اخباری که بخش های اقتصادیش فقط در مورد گرونی بود . و البته خبرهای خوش آینده ش هم، در مورد تنظیم بازار.

خبرهای ورزشی که شروع شد، تلویزیون رو ول کرد و آمد با اشتهای کامل شامش رو خورد. مامان مدام سوال های جورواجور می پرسید. چی کار می خوای بکنی؟ هر چی وام می تونستیم بگیریم برای خونه ی شهرک گرفتیم. از کدوم فامیل قرض بگیریم که حرف در نیارن برامون؟ گیریم من برم طلاهام رو بفروشم، می دونی چقدر اجرت ساخت کم می کنن؟ بعد عیدیه، فامیل نمی گن طلاهات کو؟

بابا هیچی نمی گفت و این مامان رو عصبانی تر می کرد. نگرانی مامان هم از آلاخون والاخون شدن شب عید بود.

تنها جمله ای که در جواب سوالات مامان، از لسان بابا صادر شد، این بود که شاید ناچار بشه، خونه ی شهرک رو پس بده. این مامان رو برافروخته کرد. و گفت که اگه مجبور به این کار بشن، می ره و از مامان بزرگ پول قرض می گیره. خونواده ی مامان، گول عنوان بابا رو خورده بودن . وقتی  بابا اومده بوده خواستگاری مامان، دانشجوی پزشکی بوده. ولی درسش که تموم شده، هیچ وقت تخصص قبول نشده و از کار در اورژانس بیمارستان دولتی و ویزیت سه روز در هفته ی درمونگاه حومه ی شهر، پیشرفت ویژه ای نداشته.

اخبار امشب تلویزیون هم مثل چند شب قبل به گرانی پسته و پراید تعلق خاطر بیشتری داشت. به اعلام قیمت پسته که می رسید بابا ، صدای تلویزیون را بیشتر می کرد. ته لبخندی هم به صورتش می نشست

هنوز هم فامیل مامان، جلوی فامیل های دورترشون  لقب دکتر رو برای بابا می گفتن، اما تو جمع های خودمونی همون اسم کوچیک رو می گفتن. این یه جور هشدار بود. یک جور اعلام ضریب ذکاوت بود.

امیدواری بابا به آپارتمانی بود که داشت می خرید . در همون شهرکی که سه روز درهفته در درمانگاهش کار می کرد . شهرکی که در ساعت خلوتی با تهران چهل دقیقه فاصله داشت .  ولی هنوز آپارتمان رو تحویل نداده بودن . پیش خرید بود و شش ماه بعد آماده می شد .  و این فشار مالی، فراهم کردن سه تومن ناقابل رو هم سخت می کرد.

اون شب گذشت .

فردای اون شب، وقتی بابا رسید، شاد و سرحال بود. به مامان گفت که به همه ی فامیل خبر بده که تا چند روز دیگه راهی خارج هستیم. گفت که در یک دانشگاه اروپایی پذیرش شده. برای تخصص گوش و حلق و بینی. خودش هم گوشی رو برداشت و به فامیل خودش خبر داد. مثلاً خداحافظی کرد.

اخبار امشب تلویزیون هم مثل چند شب قبل به گرانی پسته و پراید تعلق خاطر بیشتری داشت. به اعلام قیمت پسته که می رسید بابا ، صدای تلویزیون را بیشتر می کرد. ته لبخندی هم به صورتش می نشست. مامان هاج و واج بود و نمی دانست با این اتفاق غیرمترقبه چه مواجهه ای داشته باشه.

از فردا شب، بازار مهمان بازی داغ شد. فامیل مامان و بابا می آمدند برای خداحافظی. همه هم زحمت کشیده بودند و به رسم ایرانی ها، پسته می آوردند.

سه چهار شب به مهمانی های خداحافظی گذشت. بابا، هر شب کیلوهای پسته ها را احصا می کرد و بعد تلفن را برمی داشت و با کسانی که ارتباط زیادی هم نداشت خداحافظی می کرد و اگر طرف بنده ی خدا قصد آمدن نداشت، این خود بابا بود که برایش برنامه می گذاشت. مثلاً می گفت اگه می خواین تشریف بیارین، مثلاً شنبه زمان مناسبی است. این بود که فامیل ها و دوستانی که اصلاً من نمی شناختمشان هم آمدند.  فقط خاله هایم، نیامده بودند. باجناق ها، پولدارتر از بابا بودند، اما درس خوانده نبودند. حسودیشان می شد که بابا تخصص قبول شده.

بابا تلفن را برداشت و به سه باجناقش زنگ زد. شام دعوتشان کرد و اصرار کرد که چیزی نخرند. گفت که آن قدر بار و توشه داریم که قطعاً این اضافه بار جریمه ی سنگینی برایمان خواهد داشت. بابا می دانست که این جریمه، باجناق ها را خوشحال تر می کند. و چون قرار است همه یشان با هم بیایند، به یک کیلو و دو کیلو پسته اکتفا نمی کنند. شب مهمانی باجناق ها شد و هر کدامشان ده، دوازده کیلو پسته وردند.

تحقیقاً فامیل و همسایه و دوستی نمانده بود. بابا طبق معمول رفت به اتاق پسته ها و شروع کرد به احصای مجددشان. یکصد و پنجاه کیلو پسته.

آمد و تلفن را برداشت و به صاحبخانه زنگ زد. گفت که فرداشب بروند همان بنگاهی که قرارداد اول را نوشتند ، تا تجدیدش کنند ،  قرارداد.

صبح هم که شد یک وانت اجاره کرد و رفت پی فروختن پسته ها . شب با قرارداد یکساله ی جدید اجاره برگشت. مامان از هوش بابا خوشش آمده بود. هرچند که سر فامیل کلاه گذاشته بودند.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان