بزرگ مرد کوچک
فرمانده عصبانی بود. ولی چیزی توی دلش نبود. نگرا ن نیروهایش بود و خاكریزی كه باید تا صبح زده میشد. یك لودر، بی وقفه كار می كرد. صدای غرش و گازدادن لودر ساعتها بود كه به گوش می رسید. صدای غرش لودر به این معنی بود كه خاكریز هر لحظه كاملتر می شود. اما فرمانده به شدت نگران بود. یك پایش داخل سنگرها بود و یك پایش كنار خاكریز و پیرمردی كه روی لودر نشسته بود و بر خلاف لودرش كه دایم این سو و آن سو می رفت و میغرید، آرام بود. بیل لودر توی خاكها فرو می رفت و آن را روی شانه های خاكریز فرو می ریخت. فرمانده با خودش گفت: فقط یك لودر؟! كاش ده تا از این لودرها این جا بود. در عرض دو ساعت این خاكریز زده میشد. اما با این یك لودر، اگر اتفاقی نیافتد تا صبح شاید تمام شود... بی انصافی كردند. من 3 تا لودر خواستم، فقط یكی فرستادند... خدا كند این پیرمرد تا صبح طاقت بیاورد... اگر خوابش بگیرد، اگر خدای نكرده تركش یكی از این خمپار ه ها به او بگیرد... اگر... نزدیكتر رفت. با علامت دست، پیرمرد راننده را متوجه خودش كرد.
فریاد زد: خسته نباشی پدر جان. خدا قوت... خدا خیرت بدهد. پیرمرد برای لحظه ای لودر را نگه داشت: مانده نباشی پسرم. نگرانی، هان؟ نگران كه هستم. اما... اما چی؟ من قول دادم كه این خاكریز را تا صبح تكمیل كنم. این كار را هم می كنم. چهل سال است كه با این غول آهنی سر و كار دارم. میدانم چطوری ازش كار بكشم. صدای سوت خمپار ه ای به گوش رسید و به دنبال آن، صدای انفجار شدیدی در آن سوتو بلند شد.
قلب فرمانده ریخت، اما پیرمرد چنان آرام بود كه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فریاد زد: نگران نباش. این ترقه ها به من كارساز نیست. برو راحت به نیروهایت برس! قلب فرمانده پر از امید شد. كمی آرام شد. به طرف سنگرها برگشت. همه در تب و تاب و تقلا بودند. فرمانده، كنار یكی از سنگرها چشمش به نوجوانی افتاد. نشسته بود و سرش پائین بود. فرمانده جلوتر رفت.
نوجوان بسیجی باروت های فشنگها را خالی می كرد روی زمین و با آن خطهای كج و معوج می كشید و بعد یك طرف آن را آتش می زد. باروت به سرعت می سوخت. فرمانده ناراحت شد. بالای سر او رفت. فریاد زد: چكار میكنی بچه؟! آمدی این جا بازی كنی؟ چرا گلوله ها را حرام می كنی؟! نوجوان جا خورد. از جا بلند شد و با احترام ایستاد. سرش را پائین انداخت. نمیدانست چه بگوید. فرمانده دوباره فریاد زد: بچه بازی كه نیست! هیچ میدانی اینجا كجاست؟ آمدی تفریح؟! مال كدام گردانی؟ از كجا آمدی؟! كی تو را اینجا فرستاده؟! نوجوان هول شده بود و نمیدانست چه بگوید: حاجی! فشنگها را از روی زمین جمع كرده بودم. به خدا نمیخواستم... موضوع فشنگ نیست! بی خیالی تو خیلی عجیب است! فردا باید تكلیفت را روشن كنم. چیزی را كه میخواهیم، نمی فرستند، آن وقت بچه های مدرسه ای را می فرستند این جا كه باروت بازی كنند! اشك توی چشمان نوجوان دوید. چند نفر آنها را دوره كردند. فرمانده به شدت عصبانی بود. خواست حرفی بزند كه ناگهان صدای چند انفجار بلند شد. همه روی زمین خیز برداشتند. انفجارها پشت سر هم بود و بعد ناگهان همه جا در سكوتی عجیب فرو رفت. همه از جا بلند شدند.
فرمانده ناگهان دلش ریخت. دیگر صدای لودر نمی آمد! به سمت خاكریز دوید. لودر روشن بود و آرام در گوشه خاكریز ایستاده بود. فرمانده نزدیكتر رفت. پیرمرد بالای لودر بود. سرش به پائین خم شده بود. فرمانده به سرعت بالا پرید. چانه پیرمرد را گرفت و صورت او را بلند كرد. خون، تمام گردن و سر و سینه ی او را پر كرده بود. پیرمرد دیگر نفس نمی كشید. "وحشتی عجیب به وجود فرمانده دوید " این خاکریز اگر نیمه كاره بماند فردا معلوم نیست چقدر تلفات بدهیم. بیسیمچی مدام با مركز فرماندهی تماس می گرفت، اما بعید بود به این زودی راننده ای برای لودر بفرستند. فكری به ذهن فرمانده رسید. رو به نیروهایش كرد و گفت: بین شما كسی هست كه بتواند با لودر كار كند؟!هیچ كس نبود. همان نوجوانی كه ساعتی پیش دیده بود. آرام پیش آمد: من میتوانم! اگر اجازه بدهید. صدایش پر از بغض بود. اشك از سر و صورتش سرازیر بود. فرمانده جلو آمد. نگاهی به او انداخت: تو؟ تو اصلاً میتوانی از این لودر بالا بروی؟! اگر اجازه بدهید بله... . نه! میزنی خودت را كه هیچ، چند نفر را هم نابود میكنی. پسرك آرام بود. گفت: من می توانم. اما هر چه شما بگوئید... حداقل بگذارید امتحان كنم. آن وقت خواهید دید كه می توانم. دوباره صدای انفجار بلند شد. آتش انفجارها فضای منطقه را روشن كرد. دوباره همه، روی زمین خیز برداشتند. اوضاع كه آرام شد، صدای غرش لودر بلند شد. نوجوان، چفیه ای روی گردنش انداخته بود و پشت فرمان لودر بود. غول آهنی، دوباره به حركت و جنب و جوش افتاده بود. خاكریز توی تاریكی شب، مثل قسمتی از یك نقاشی كه باید رنگ میشد، پرتر و پرتر و كاملتر میشد. پسرك تا صبح، بی وقفه پشت لودر بود. با هر انفجاری، نگاهی به اطرافش می انداخت و با چفیه اش سر و صورتش را از خاك و عرق پاك میكرد. نزدیك صبح، آن قسمت خاكریز كامل شده بود. پسرك، آرام از لودر پائین آمد. فرمانده به استقبالش رفت. او را در آغوش كشید. اشك در چشمان هر دو حلقه زده بود. دستت درد نكند پهلوان! فرمانده گفت: "تو چطور این همه توی خاكریز زدن مهارت داری؟ از بچه های جهادی!؟" پسرك، بغضش تركید. زار زار شروع به گریه كرد: از وقتی چشم باز كردم با پدرم پشت فرمان لودر بودم. پدرم از نیروهای جهاد بود. آن كه دیشب پشت فرمان لودر شهید شد، پدر من بود!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: سایت نوید شاهد