تبیان، دستیار زندگی
روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ببر و مرد مسافر
ببر

روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند.

آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده.

حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی و درنده را باور نمی کرد.

اما در آخر مسافری مهربان بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها کند.

 ببر وحشی به محض این که از قفس آزاد شد می خواست مسافر مهربان را بکشد. مسافر از او خواست تا به قول و عهدش وفا کند. اما حیوان درنده توجهی به التماس مرد مسافر نمی کرد. ببر وحشی گفت: من گرسنه ام و تو هم شکار منی، چگونه تو را آزاد کنم؟

در همین حین، روباهی به آن جا رسید. او تمام حرف های ببر و مرد مسافر را شنید و گفت: باور نمی کنم چنین ببر بزرگی در چنین قفس کوچکی جا شده باشد.

ببر گفت: الان به تو نشان می دهم که چگونه در قفس جاشدم. و بعد داخل قفس شد و روباه ناقلا فوراً در قفس را بست و با مرد مسافر از آن جا دور شد.

ترجمه:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: preservearticles

مطالب مرتبط:

دکتر کفش

پیرمرد و حیوانات جنگل

مغازه بازی

وحید و خواهر کوچولوش

توقع لاک‌پشتی

چراغ کرم خاکی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.