تبیان، دستیار زندگی
چند روز ی بود ، که تمام ساعت ها خراب شده بودن . هیچ کس هم به غیر من این رو نفهمیده بود . من هم سعی نمی کردم به دیگران ، حالی کنم که چند روز ی ساعت ها درست کار نمی کنن. ساعت محل کار عقب می موند و ساعت منزل ابوی هر روز چند دقیقه ای جلو می افتاد .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ساعت نیمه راه


چند روز ی بود ، که تمام ساعت ها خراب شده بودن . هیچ کس هم به غیر من این رو نفهمیده بود . من هم سعی نمی کردم به دیگران ، حالی کنم که چند روز ی ساعت ها درست کار نمی کنن. ساعت محل کار عقب می موند و ساعت منزل ابوی هر روز چند دقیقه ای جلو می افتاد .


ساعت نیمه راه

داستان از جایی شروع شد ، که خانم و دخترم ، چند روز ی به  سفر رفتند . رفتند ، به فامیل خانم سری بزنند و من هم که در گیر کارهای اداره بودم و طبیعی بود ، که همراهیشان نکنم . از همان روزی که رفتند ، دلم برای دخترم تنگ شد ، تا آن شبی که آمدم و در همان اتاق دخترم خوابیدم .

صبح با صدای ساعت دلفینی دخترم بیدار شدم . عقربه ی بیدار باش ساعت را روی عدد شش میزان کرده بودم و ظاهرا بدون هیچ تاخیری زنگ زده بود .  چشمانم را که باز کردم ، آفتاب زیادی ریخته بود ، توی اتاق . هر چند که این زمستان مثل زمستان های قبل نبود و همه ی روزهایش بوی بهار بی موقع می داد ، باز نباید ساعت شش این همه نور بی جهت را می دیدم .

بلند شدم  و صورتم را شستم و لباس پوشیدم و راه افتادم .  حواسم به ساعتم نبود . رادیو ی ماشین را که باز کردم ، ساعت نه را اعلام کرد . جا خوردم . ساعت نه به آفتاب سرریز می آمد ، اما به ساعت دلفینی اتاق دخترم ، نه .

ساعت مچی ام را نگاه کردم ، ساعتم هشت و نیم بود . داشتم گیج می شدم . گوشی تلفنم را نگاه کردم ، اصلا ساعتش فعال نبود و چهار تا صفر با هم کنار آمده بودند. پشت چراغ قرمز ، از راننده ی کنار دستی ساعت را پرسیدم ، نگاه متعجبی به ساعت پشت دستم کرد و گفت : ساعت یک ربع به ده است . با خودم گفتم شاید  خیال کرده ، سرکار است که جواب پرت و پلا می دهد .

چراغ سبز شد وراه افتادم .  رسیدم اداره . ساعت که می زدم ، ساعت هفت ونیم بود . انگشتم را که کنار کشیدم ، لحظه ی ورودم را دقیقا هفت و نیم اعلام کرد .

سوار آسان سر شدم و کلید طبقه ی چهارم را زدم . با خودم گفتم دچار دنیایی سورئال شدم . شک ندارم که در هر طبقه ای بایستد ، طبقه ی چهارم نخواهد بود . درست پیش بینی کردم . طبقه ی هفتم ایستاد . طبقه ای که از وجودش در ساختمان اداریمان بی خبر بودم . تا آن روز فکر می کردم ، که ساختمان محل کار،  پنج طبقه است . همان طبقه ی هفتم بیرون زدم . بیرون زدم و سه  طبقه را با پلکان پایین آمدم . طبقه ی چهارم بود و همه ی اهالی طبقه ی چهارم ، همان همکارهای همیشگی بودند.

تا رسیدم ، هم اتاقی گفت که رئیس از تاخیرم شاکی است . گفت که روز قبل قول داده بودم که تا ساعت ده خودم را برسانم و الان ساعت دو ونیم است . نگاهی به ساعت داخل اتاقمان انداختم . ساعت یک ربع به هفت بود . ساعت را نشانش دادم . گفت که درست است و از صبح که او آمده این ساعت خوابیده و قدش نمی رسده که ساعت را درست کند . پرسیدم دقیق بگو ساعت چند است : گفت دقیقا ده و سی و پنج دقیقه ، چون ساعتش ده و چهل دقیقه را نشان می دهد و او عادت دارد همیشه ساعتش را پنج دقیقه جلوتر میزان کند . ساعت را درست کردم و رفتم به اتاق رئیس . سلام کردم و جوابی شنیدم . منتظر ایستاده بودم که رئیس چه می گوید . این پا ، آن پا کردم و رئیس گفت : زودتر کارت را بگو . کار دارم . گفتم شما کار داشتید . گفت : نه کاری نداشتم . گفتم : نه آمدم عذر خواهی که دیر آمدم . چیزی نگفت . می خواستم ساعت پشت دستش را ببینم . می خواستم ساعت دیواری  اتاقش را ببینم . اما هول شدم ، عذر خواهی کردم و بیرون آمدم .

سوار آسان سر شدم و کلید طبقه ی چهارم را زدم . با خودم گفتم دچار دنیایی سورئال شدم . شک ندارم که در هر طبقه ای بایستد ، طبقه ی چهارم نخواهد بود . درست پیش بینی کردم . طبقه ی هفتم ایستاد . طبقه ای که از وجودش در ساختمان اداریمان بی خبر بودم . تا آن روز فکر می کردم ، که ساختمان محل کار، پنج طبقه است .

ثانیه شمار ساعت اتاقمان کار می کرد ، اما ساعت از آن ده و سی پنج دقیقه جم نخورده بود . محاصره ی در اعداد ، مرا یاد امتحان ترم سوم دانشگاه انداخت . موقعی که امتحان  نظریه اعداد داشتیم و با تقلب بیست شدم . نفر جلویی که شاگرد اول کلاسمان بود ، نوزده شد و نفر دست راستی که شاگرد دوم کلاس بود ، هجده و نیم . دوتاییشان کمکم کرده بودند و از اقبال بلند غلط هایشان برای من محاسبه نشد .

رودر بایستی را کنار گذاشتم و رفتم به اتاق رئیس . گفتم : قربان می شه ساعتتون رو ببینم . ساعتش را نشانم داد. ساعت ده و پنجاه دقیقه بود . ساعت دیواری اتاقش را نشان دادم . بیست دقیقه اختلاف . گفت که بله . ساعتم از دیروز خراب شده .  با اجازه ی مختصری گفتم و تلفن را برداشتم و نمره ی تلفن گویا را گرفتم و تلفن را در حالت بلند گو قرار دادم .  صدای پشت خط با آن صدای بی تخفیف سه بار اعلام کرد : ساعت ده و پنجاه و نه دقیقه . رئیس گفت که بعضی مواقع این اتفاق می افتد ، به کنایه گفت که برای خودش هم زمانی که یک کارمند ساده بوده ، پیش آمده که ساعت ها با هم هماهنگ نباشند . موقعی که بیرون می آمدم ، گفتم ، البته من کارمند ساده نیستم ، هر چند که ساعت ها امروز برای من رفیق نیمه راه شده اند ، اما من کارمند ساده نیستم . نمی دانم چرا از اتاق هم که بیرون آمدم بلند بلند تکرار می کردم که من کارمند ساده نیستم . من فارغ االتحصیل رشته ی ریاضی ام . نمره ی نظریه اعدادم بیست شده ، فقط اعداد محاصره ام کردند و دخترم چند روزی است که به سفررفته .

تا وقتی اداره تعطیل شد ، به هیچ ساعتی نگاه نکردم . هیچ کس هم از من سوالی درباره ی ساعت نپرسید . وقتی کاررا تعطیل کردم که همه ی کارمند ها رفته بودند. سوار ماشین شدم و به سمت  ترمینال رفتم . از ساعت حرکت و بازگشتشان خبر نداشتم . در همین بزرگراه شرقی غربی تهران خودمان که می رفتم ، نگاهم به ساعت گل افتاد . همان ساعتی که می گفتند بزرگترین ساعت گل دنیاست ! عقربه هایش را کنده بودند و به جایش صفحه ی نمایش دیجیتالی گذاشته بودند.   بزرگراه خلوت بود . رسیدم ترمینال . اتوبوسی آمد و نگه داشت و مسافران پیاده شدند . دخترم در آغوش همسرم خواب بود . چمدانشان را از جعبه ی اتوبوس تحویل گرفتم و سوار و ماشین خودمان شدیم . مکالمه ی داخل ماشین به احوال پرسی فامیل گذشت . وقتی رسیدیم ، دخترم بیدار شد . ساعت دلفینی اش را میزان کرد و دوباره خوابید .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان