«...از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیداش نمی‌شه. آمریکاییِ خونسردی که محکم رویِ پاهاش وایساده بود و با ناکسا می‌جنگید و از حق دفاع می‌کرد و آخرِ سر هم پوزه‌یِ اشرار رو تویِ خاک می‌مالید. آمریکایِ حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره‌یِ ویتنامه. دور

شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۰

خداحافظ گاری کوپر*

نقدی بر رمانِ خداحافظ گاری کوپر


«...از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیداش نمی‌شه. آمریکاییِ خونسردی که محکم رویِ پاهاش وایساده بود و با ناکسا می‌جنگید و از حق دفاع می‌کرد و آخرِ سر هم پوزه‌یِ اشرار رو تویِ خاک می‌مالید. آمریکایِ حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره‌یِ ویتنامه. دوره‌یِ شورش دانشگاهاست، دوره‌یِ دیوار کشیدن دورِ سیاه محله هاست. چاو، خداحافظ گری کوپر!»

خداحافظ گاری کوپر*

رومن گاری نویسنده‌یِ فرانسوی زبان، خداحافظ گاری کوپر را در سالِ 1969 نوشته است. این رمانِ فلسفی، پنجره‌ای رو به سویِ نسلی جدید است. نسلی که از دلِ جنگ و خودخواهی بیرون آمده‌اند و از انتهایِ خونریزی، آغاز شده‌اند. نسلی که با درد متولد شده‌اند و حالا که آمده‌اند حرفهایشان هنوز از حنجره درنیامده در نطفه خفه شده است. نسلی که رفتارشان بویِ اعتراض و پشتِ پا زدن به هنجارهایی را می‌دهد که هستی‌ و آزادیِ بشری را در بندِ خود کشیده‌ است.

لنی، شخصیتِ اصلیِ رمان، جوانِ بیست ساله‌ای است که پدرش را در جنگ از دست داده است. مادرش او را ترک گفته و او منزجز از شرکت در جنگ ِ ویتنام، وطنِ خود، آمریکا، را رها کرده و به کوه‌هایِ آند در سوییس پناه آورده است. حال او گویی در ارتفاع و با فاصله گرفتن از خودخواهی‌هایِ آدمهایِ اطراف، با وجودِ پاکی و سفیدیِ برف ها، به راحتی می‌تواند در انزوا زندگی کند. در واقع، برف‌ها و زندگی کردن میانِ سرمایِ بیدار کننده‌یِ تند و تیزشان، تنها حقیقتِ پاک و خالصِ موجود است. حقیقتی که تنها در بلندی یافت می‌شود، جایی که آدمها و دنیایِ خاکستریِ ساخته‌یِ دست‌هایِ پلیدشان، بسیار کوچک و پست می‌نماید.

لنی کسی است که اگرچه دلزده از تاریکیِ دنیایِ مدرن است، اما با این وجود در اعماقِ دلش نوری ست که او را وامی‌دارد تا هنوز به وجودِ گاری کوپر مۆمن بماند. گاری کوپر سمبلِ پهلوانی خوش قلب است. کسی که رها از ترس، آرزویِ تغییر را در سر می‌پروراند. دوستانِ لنی او را مدام مسخره می‌کنند که چرا او همواره عکسِ گاری کوپر را همراهِ خود دارد.

« لنی، می‌دونی چیه؟ بگذار برایت بگویم. از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیداش نمی‌شه. آمریکاییِ خونسردی که محکم رویِ پاهاش وایساده بود و با ناکسا می‌جنگید و از حق دفاع می‌کرد و آخرِ سر هم پوزه‌یِ اشرار رو تویِ خاک می‌مالید. آمریکایِ حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره‌یِ ویتنامه. دوره‌یِ شورش دانشگاهاست، دوره‌یِ دیوار کشیدن دورِ سیاه محله هاست. چاو، خداحافظ گری کوپر!» (صفحه‌یِ 24)

همه چیز در این رمان، فرار از هنجار‌هایِ نادرستی ست که زنجیر‌وار هستیِ آزادِ انسان را در بندِ خود می‌کشند. انسانِ دربندِ مدرنیته، حالا قصدِ "آزادی از قیدِ تعلق" را دارد. به بیانِ دیگر، این رمان نسلی را مقابلِ دیدگانِ مخاطب ترسیم می‌کند که در برابرِ سفت و سختیِ مدرنیته رویِ کار می‌آیند و در برابرِ اصولِ مصنوعی به پا می‌خیزند. همه‌یِ اصولِ نادرستِ فرض شده را را زیرِ سوال می‌برند و بی پرسش چیزی را نمی‌پذیرند.

« باگ مورن حق دارد. می‌گوید تمدنِ ما تمدنِ دست‌خرِ پلاستیکی است. هیچ چیزش طبیعی و صادقانه نیست. همه‌چیز مصنوعی است و نقش بازی می‌کند. اتومبیل، کمونیسم، میهن پرستی، مائو، کاسترو، اینها همه ذکرِ همان مصنوعیند.» (صفحه‌یِ 10-11)

جامعه گویی به گفته‌یِ دورکیم** هم‌چون خدا می‌شود و انسان و فردیتِ او را می‌بلعد. انسانِ جامعه‌یِ حاضر بدونِ اینکه خود بداند، حضورش و زندگی کردنش تنها هنجارهایِ جامعه را بازتولید می‌کند.

این انقلابِ نسلِ نوپا اما چیزی نیست که در پیِ جایگزینی باشد. تنها همه چیز زیرِ سوال می‌رود بدونِ اینکه حتی جایگزینی لحاظ شود. یأس و ناامیدی چاشنیِ این انقلاب است. ناامیدی‌ای که به جایِ ایجادِ جوش و خروش، سکوت و گوشه نشینی را تجویز می‌کند.

عصرِ حاضر، عصرِ حضورِ چرخ دنده‌هایی است که آزادیِ انسان را در دلِ جمعیت مخفی می‌کند. عکسِ رویِ جلدِ این کتاب به خوبی انسانی را تصویر می‌کند که در میانِ چرخ دنده‌های ایستاده و سودایِ رهایی را با حرکتِ دستانش به خوبی در ذهن مخاطب تداعی می‌کند. جامعه گویی به گفته‌یِ دورکیم** هم‌چون خدا می‌شود و انسان و فردیتِ او را می‌بلعد. انسانِ جامعه‌یِ حاضر بدونِ اینکه خود بداند، حضورش و زندگی کردنش تنها هنجارهایِ جامعه را بازتولید می‌کند.

«اما حالا دیگر چیزی نمانده بود که آدم خودش درباره‌یِ آن تصمیم بگیرد. تصمیمات همه گرفته شده. آدم دیگر در خانه‌یِ خودش نیست، مهمان است. آدم سرِ جایِ خودش می‌نشیند و واردِ جریان می‌شود. زندگیِ آدم به یک ژتون می‌ماند. آدم یک ژتون است که در یک ماشینِ خودکار انداخته می‌شود.» (صفحه‌یِ 179)

حال تنها چیزی که مانده است، تنها اکسیری که رومن گاری به عنوانِ دلیلِ بودن معرفی می‌کند، عشق است. عشقی که هم چون چسب وجود و هستیِ انسان را به زندگی‌اش می‌چسباند و همه‌ چیز را قاعده‌مند می‌سازد. عشقی که فداکاری می‌بخشد و حسِ وابستگی. عشقی که معنایِ هستیِ بشری است.

پی نوشت:

*خداحافظ گاری کوپر/ نوشته‌یِ رومن گاری؛ ترجمه‌یِ سروشِ حبیبی- تهران: انتشاراتِ نیلوفر، 1380. 288 صفحه/ 5500 تومان.

** دورکیم، جامعه‌شناسِ بزگِ فرانسوی است. او را بنیان‌گذارِ آکادمیکِ رشته‌یِ جامعه‌شناسی می‌دانند.

مریم سمیعی

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان