تبیان، دستیار زندگی
هوا سرد بود. از دور صدای واق واق به گوش می رسید. باد موی نخل ها را شانه می کرد. مردها ی جوان که صورت خود را پوشانده بودند، آرام آرام پا به نخلستان گذاشتند. بعد به کلبه کوچک رفتند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بهترین راه
بهترین راه

هوا سرد بود. از دور صدای واق واق به گوش می رسید. باد موی نخل ها را شانه می کرد. مردها ی جوان که صورت خود را پوشانده بودند، آرام آرام پا به نخلستان گذاشتند. بعد به کلبه کوچک رفتند.

یکی از آن ها سعید بود. او فوری در کلبه را بست. بعد چراغ کوچکی را که در دستش بود وسط کلبه گذاشت. دوستش نعمان پنجره را بست وگفت: " زود باشید، عجله کنید. اگر مأمورها یا جاسوس های خلیفه بفهمند ما را دستگیر می کنند."

سعید گفت: :خب، دوستان! فردا چه وقتی کارمان را شروع کنیم؟

نعمان گفت:" اول صبح خوب است. چون در آن وقت، مرد بد زبان به سراغ مزرعه ی خود می رود. هیچ کس هم در کوچه ها نیست."

دوست جوان تر آن ها (ولید) گفت: " همگی پشت تپه سنگی پنهان می شویم تا بیاید."

سعید با خنده گفت: " بعد به او حمله می کنیم واو را می کشیم تا دیگر نتواند امام عزیزمان را اذیت کند و به او حرف های زشت بزند. فقط صبر کنید تا دو روز بعد او از شهر برگردد."

آن ها با هم دست دادند. سپس برا ی رفتن آماده شدند.ناگهان نعمان گفت: " راستی قبل از این کار باید به امام کاظم بگوییم."

سعید گفت:" نه، دو سه روز بعد از آن می گوییم تا خوشحال شود."

ولید گفت:"نه، بهتر است قبل از آن، از امام کاظم اجازه بگیریم."

جوان ها قبول کردند واز کلبه رفتند. روز بعد یکی از آن ها به سراغ امام کاظم رفت و ماجرا را برا ی او تعریف کرد.

امام کاظم (ع) ناراحت شدند و فرمودند:" نه، من خودم اورا ادب می کنم. شما کاری نکنید."

مرد جوان در مقابل امام ساکت شد و اصرار نکرد. بعد به سراغ دوستانش رفت تا خبر را به آن ها بگوید.

چند روز بعد امام کاظم سوار بر اسب خود شد. سپس حیوان را به طرف یکی از مزرعه ها به راه انداخت. کسی همراهش نبود. امام اسب را به طرف مزرعه ی آن مرد مردم آزار هدایت کرد. اسب، وارد زمین او شد. مرد تا اسب امام را دید، از وسط مزرعه فریاد زد:" آهای! چه کار می کنی؟ گندم هایم از بین رفت."

امام چیزی نگفت. اسب همین طور جلو رفت تا به او رسید.مرد که عصبانی شده بود، با دیدن امام کاظم تعجب کرد. امام گفت:" سلام، خسته نباشی مرد!"

بعد از اسب پایین آمد و با مهربانی پرسید:" برای این مزرعه چه قدر خرج کرده ای؟"

او با عصبانیت جواب داد:" صد سکه طلا."

امام کاظم با خوشرویی پرسید:" امیدواری چه قدر سود داشته باشد؟"

مرد که بی حوصله شده بود،چند تا خوشه گندم کند و جواب داد:" دویست سکه طلا."

امام دست در خورجین اسب کرد. یک کیسه درآورد وآن را در دست او گذاشت و گفت:" بیا این سیصد سکه ی طلا مال تو، همه ی این محصول ها هم مال خودت!"

امام کاظم با اطمینان فرمود:" به نظر شما کدام راه درست بود؟ راهی که شما می خواستید بروید و او را از بین ببرید، یا راه من که با او خوش اخلاقی کردم

ابروهای مرد از تعجب بالا رفت. اول فکر می کرد امام کاظم شوخی می کند، اما وقتی اصرار او را دید، گفت:" من فکر می کردم شما مرد خسیس و بد اخلاقی هستید."

امام کاظم سوار اسبش شد. مرد گفت:" صبر کنید برایتان میوه بیاورم..."

امام کاظم خداحافظی کرد.

صبح روز بعد دوستان جوان امام تعجب کردند، چون اخلاق آن مرد عوض شده بود. خیلی زود به سراغ امام کاظم رفتند. امام کاظم با اطمینان فرمود:" به نظر شما کدام راه درست بود؟ راهی که شما می خواستید بروید و او را از بین ببرید، یا راه من که با او خوش اخلاقی کردم؟..."

آن ها بدون آن که فکر کنند، گفتند:" راه شما!"

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: کتاب یک گل به رنگ ماه

مطالب مرتبط:

کمک به اندازه معرفت

همراه با کلام امام موسی کاظم علیه‌السلام

به خاطر این دو گل

میهمانی و مهمان‌داری

خشم خورشید

همراه با کودکان و نوجوانان کاروان حسینی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.