تبیان، دستیار زندگی
مشغول تیراندازی بود كه آتش عقبه آرپی جی فرد جلو، صورتش را سوزاند. در لحظه ای برق شدیدی، چون فلاش دوربین برابر نگاهش درخشید؛ و دیگر هیچ؟! همان جا كه ایستاده بود، روی زمین نشست و هیچ نگفت؛ حتی فریاد هم نزد. فریاد نزد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مصاحبه با آزاده جانباز جعفر مهمان نواز


مشغول تیراندازی بود كه آتش عقبه آرپی جی فرد جلو، صورتش را سوزاند. در لحظه ای برق شدیدی، چون فلاش دوربین برابر نگاهش درخشید؛ و دیگر هیچ؟! همان جا كه ایستاده بود، روی زمین نشست و هیچ نگفت؛ حتی فریاد هم نزد. فریاد نزد كه صورتم از داغی آتش آرپی جی می سوزد. خواست تا نیروها متوجه نشوند كه فرمانده 19 ساله گردانشان مجروح شده، هیچ نگفت تا نیروها پیشروی كنند. نیروها رفته بودند و او مانده بود. مانده بود و هیچ چیز جز سیاهی نمی دید!

حتی نمی دانست كه در خاك وطن است یا دشمن!


* آقای مهمان نواز، چه طور رزمندگان متوجه غیبت فرمانده شان نشدند..؟

** وقتی مجروح شدم، سرجایم نشستم؛ آخر نمی خواستم كه آنان متوجه زخمی شدنم شوند. درگیری بسیار شدید بود و رزمنده ها بی آنكه متوجه غیبت من شوند، پیشروی كردند.


* لحظه ای كه فهمیدید تنها هستید چه كردید؟

** با اینكه چیزی نمی دیدم، آرام آرام به عقب برگشتم، می خواستم كانالی كه در خاك خودمان واقع شده بود و از آن گذشته بودیم، پیدا كنم. اما انگار از مسیر منحرف شدم و كانال را پیدا نكردم. همچنان پیش می رفتم كه سرم به قطعه آهنی برخورد كرد. ظاهراً موتور آبی در مسیرم قرار گرفته بود. یادم آمد در نقشه ها پمپ آبی در خاك عراق و در كنار رودخانه كرخه وجود داشت. از آنجا كه سر و صدایی نبود، حدس زدم، عراقی ها منطقه را رها كرده اند. كنار پمپ آب نشستم. كوله پشتی ام را باز كردم و از میان آن یك رادیوی موج دار، سرنیزه، قرآن جیبی و حوله كوچكی برداشتم. پلاكم را به همراه كوله پشتی كنار پمپ آب گذاشتم و دوباره به راهم ادامه دادم.

چون جایی را نمی دیدم، نزدیك بود در باتلاقی فرو بروم. پایم را از باتلاق بیرون كشیدم و عقب، عقب رفتم و كنار باتلاق نشستم. فضا، فضایی ساكت بود. سر و صدایی از نیروهای خودی هم نبود!

احساس كردم كه جهت را اشتباه رفته ام.


* از لحظه مجروح شدن تا زمانی كه به باتلاق رسیدید، چه زمانی گذشته بود؟

** ساعت 11 شب عملیات شروع شده بود و من حدود سه ساعت راه می رفتم. گمان كنم نزدیك صبح بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، روز بود سینه خیز از بین بوته های خار می گذشتم. بی رمق و خسته روی خارها دراز كشیدم و خودم را با بوته های خار استتار كردم.

از گرمای آفتاب، پوست سوخته صورتم خشك شد و ورم كرده بود. پلك راستم را با دو انگشت باز كردم و ذره ای از نور آفتاب را تشخیص دادم. در ذهنم براساس نور آفتاب نقشه ای كشیدم. تصمیم گرفتم برخلاف جهت آفتاب حركت كنم. وقتی ایستادم، كسی به طرفم تیراندازی كرد. دوباره نشستم و همان طور میان خارها ماندم. وقتی دوباره ایستادم خبری از تیراندازی نبود. ظاهراً آنان فكر كرده بودند كه تیرشان به هدف خورده است. دوباره به راه افتادم. چند ساعتی در راه بودم. گاهی در چاله ای می افتادم و گاهی پاهایم در خارها فرو می رفت. بالاخره همان كانال شب قبل را پیدا كردم. امتداد كانال را گرفتم و جلوتر رفتم، اما سرم به دیواره كانال خورد. از كانال بیرون آمدم تا اینكه به سیم خارداری رسیدم، مشغول كندن سیم خاردار شدم كه صدایی شنیدم. همان جا جیبهایم را خالی كردم، كارت شناسایی سپاه و لیست گردان را زیرخاك پنهان كردم و ایستادم.

صدای پا نزدیك و نزدیك تر شد و كسی به من گفت بیا جلو، از خاكریز كه بالا رفتم دستم را گرفت و گفت: «الان در اختیار نیروهای عراق هستی!؟»


* متوجه نابینایی شما شده بودند؟

** حتماً چون صورتم بدجوری سوخته و ورم كرده بود.


* در اولین برخورد با شما چه رفتاری داشتند؟

** با مشت و لگد، ساعت و انگشترم را از دستانم در آوردند. یك نفر سؤالاتی به عربی از من پرسید كه جوابی ندادم. آنها فكر كردند به خاطر ورم و سوختگی صورتم توان صحبت كردن را ندارم. بعد از آن مرا به زندان منتقل كردند.


* وقتی اسیر شدید چند ساله بودید؟

** نوزده ساله


* چه سؤالاتی از شما می پرسیدند؟

** دلیل آمدنم به جبهه را پرسیدند و من هم اطلاعات دروغی به آنها دادم. مثلاً می پرسیدند كه جزو كدام نیروها بودم؟ جواب می دادم: «سرباز وظیفه.» می پرسیدند با بسیجی ها هم همكاری داشته ام؟ جواب می دادم: «بسیجی ها به عنوان نگهبان ما بودند.» می پرسیدند: «تعداد بسیجی ها چه قدر است؟» جواب می دادم: «بیش از ده ها گردان و...» خلاصه اطلاعات غلط و رعب آور به آنها می دادم.


* از قبل برای چنین جوابهایی آمادگی داشتید؟

** نه! جواب سؤالها، همان لحظه به ذهنم می رسید.


* پس متوجه نشدند كه شما فرمانده گروهان ویژه هستید؟

** نه متوجه نشدند. با سؤالهایی كه پرسیده می شد، فهمیدم كه عراقی ها فرماندهان لشكرهای ایران را می شناسند. زمانی كه پرسیدند: «سرباز كجا هستی؟» جواب دادم: «سرباز ارتش.» پرسیدند: «كدام لشكر؟» جواب دادم: «سرباز هنگ بودم.» باز پرسیدند: «كدام هنگ؟» جواب دادم: «سرباز زیر مجموعه هنگ بودم و در پاسگاه روستا نگهبانی می دادم.»


* اگر می فهمیدند كه سپاهی هستید، چه می كردند؟

** بچه های سپاه را از دیگر اسرا جدا می كردند و به زندان ابوغریب می بردند.


* در آن جا برای مداوای مجروحیت شما چه كردند؟

** بعد از اینكه دست و پایم را بستند و مرا پشت ماشینی كه كف آن پر از سنگ بود، انداختند و به بصره بردند برای معالجه 20 روز در یكی از بیمارستانهای بصره بستری بودم، تنها كاری كه در آن جا برای مجروحان انجام می دادند، این بود كه دست و پای افرادی كه به آنان تیر و تركش اصابت كرده بود، قطع می كردند. حتی جفت چشمهای یكی از اسرا را در همان بیمارستان تخلیه كردند. صورت من كاملاً سوخته بود، اما چون سوختگی TNT بود، پوست تازه در آورد و بهبود پیدا كرد.


* از بین عراقی ها كسانی هم بودند كه به شما كمك كنند؟

** در بین سربازهای اجباری، شخصی به نام جاسم بود كه با دیگر عراقی ها تفاوت داشت. وقتی نگهبانان نبودند، پیش ما می آمد و به صدام توهین می كرد. همراه ما دعا می خواند و حتی از امام خمینی(ره) تقلید می كرد. گاهی پشت پنجره اتاق می ایستاد و برایمان نگهبانی می داد تا ما عبادت كنیم. زمانی كه نگهبانی به اتاق اسرا نزدیك می شد، جاسم به ما اطلاع می داد. در حقیقت او نگهبان كارهای ما بود.


* چه مدت در اسارت بودید؟

** حدود دو سال در اردوگاه «ال انبار» بودم.


* تقریباً چه فعالیتهایی در میان اسرا انجام می شد؟

** در هر آسایشگاه افراد مطلعی بودند كه برای بچه ها كلاسهای عقیدتی می گذاشتند و سخنرانی می كردند. من حدود6تا7 تئاتر تهیه كردم، اجرای نمایشنامه هایی چون «تیغه تیز صندلی»، «طفلان مسلم»، «عید دیدنی» و «سازمان ملل» بسیار بر روحیه اسرا تأثیر می گذاشت.


* نمایشنامه ها، چه طور نوشته می شد؟

** چند نفری از اسرا با هم می نشستیم و فكرهایمان را روی هم می گذاشتیم و با پرورش دادن فكرها نمایشنامه ها نوشته می شد.


* وسایل مورد نیاز نمایشنامه ها را چه طور تهیه می كردید؟

** مثلاً در نمایشنامه «طفلان مسلم» كه شبیه خوانی بود از زر ورقهای سیگار و شیر عسل و كارت پستال، شمشیر و زره درست می كردیم. در نمایشنامه «عید دیدنی» كه یكی از نمایشنامه های تأثیرگذار بود و پدر و مادر شهیدی با همراه داشتن عكس امام به مزار شهید می رفتند، یكی از اسرا به نام آقای حسین محمدی با كاغذهای رادیوگرافی و رادیولوژی تصویری از امام خمینی(ره) را درست می كرد.


* با توجه به سختگیری شدید نگهبانها این نمایشنامه ها را چه طور اجرا می كردید?

** نگهبانها ساعت 10 شب، درهای اردوگاه را می بستند و بیرون می رفتند. ساعت 10 شب به بعد نمایشنامه ها را اجرا می كردیم.


* چه وقت متوجه شدید كه جزو آزادگان هستید؟

** سال 62به خاطر بازی در تئاتر سیاسی سازمان ملل كه من نقش یكی از افراد سازمان ملل را بازی كرده بودم در انفرادی اردوگاه حبس شدم. سه چهار روزی می شد كه غذا نخورده بودم. شاید اگر مسأله تعویض اسرا پیش نمی آمد، جریان اسارت من، با شهادت به پایان می رسید. در همان انفرادی بودم كه عده ای با لباس شخصی به اردوگاه آمدند و اسم مرا در فهرستی خواندند. آن زمان گمان می كردم كه آنها مرا برای بازجویی و شكنجه با خود می برند؛ به همین خاطر از اسرای دیگر خداحافظی نكردم. زمانی كه به بغداد رسیدیم، تازه متوجه شدم كه اسم من در كنار تعداد زیادی اسم جزو فهرست معلولان صلیب سرخ ثبت شده است.


* سرانجام مسؤولان اردوگاه فهمیدند كه شما فرمانده سپاه بودید؟

** زمانی متوجه این موضوع شدند كه اسم من برای آزادی در فهرست صلیب سرخ ثبت شده بود.


* لحظه ای كه به وطن بازگشتید، چه احساسی داشتید؟

** حال و هوایی عجیب بود. وقتی به ایران آمدیم مثل این بود كه وارد مكان مقدسی شده ایم. همه آزادگان همین حس را داشتند. خودشان را به زمین می انداختند و خاك را می بوسیدند و به چشم می كشیدند.


* بعد از بازگشت، برای درمان چشمهایتان چه اقداماتی انجام شد؟

** چشم چپم كه قبلاً تخلیه شده بود، اما چشم راستم هنوز نور را تشخیص می داد. پس از دو سه ماه استراحت به بنیاد شهید معرفی شدم و تشكیل پرونده پزشكی دادم. چشم راستم را در بیمارستان فارابی عمل كردند كه تقریباً3 درصد بینایی پیدا كرد. اما بعد از گذشت چند ماه همان3 درصد بینایی را هم از دست داد. سال 63 هم به آلمان اعزام شدم كه عمل دیگری بر روی چشمم انجام شد.


* بعد از بازگشت چند بار به جبهه اعزام شدید؟

** سال 65 طی یك مأموریت 45 روزه، برای تبلیغات مجدداً به مناطق ایلام، اهواز و جزیره مجنون اعزام شدم. كار من در منطقه تقویت روحیه معنوی و فرهنگی رزمنده ها بود.


* چه فعالیتهای اجرایی را در ارگانهای مختلف برعهده داشتید؟

** سال 66 به عنوان مربی عقیدتی سپاه پذیرفته شدم. همان سال در كنكور شركت كردم و در رشته الهیات (قرآن و حدیث دانشگاه فردوسی مشهد) مشغول به تحصیل شدم. سال 67 به مدت دو سال، معاونت اجتماعی و فرهنگی بنیاد جانبازان را برعهده داشتم؛ اما به خاطر ادامه تحصیل آن كار را رها كردم.


* با این وضعیت جسمانی، چگونه درس می خواندید؟

** چند نفر از دوستان كه هم رشته ام بودند، درسها را روی نوار ضبط می كردند. ضمناً از آرشیو دانشكده الهیات، نوارهای استادهای مختلف را برای مطالعه فراهم می كردم. یكی از علتهایی كه دانشكده الهیات را برای ادامه تحصیل انتخاب كردم، به خاطر نوارخانه مجهز آن بود.


* الان مشغول چه كاری هستید؟

** الان در یك شركت سهامی مشغول به كارم.

منبع : روزنامه قدس


لینک:

علمدار جانبازان انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای

اولین استفاده از سلاح شیمیایی توسط دشمن بعثی