بدبینیِ خوشبینانه*
نقدی بررمانِ عامهپسند**
کتابِ پیشِ رو، عامهپسند، آخرین اثری است که در زمانِ بوکفسکی چاپ شده است. چند ماه بعد از نگاشتنِ این کتاب بود که بوکفسکی در سالِ 1994 در پیِ سرطانِ خون درگذشت. بیشترِ رمانهایِ او، به یادداشتهایِ روزانه میماند و از انسجامِ درونی بیبهره است. این در حالی است که رمانِ عامهپسند را شاید بتوان، تنها اثرِ او دانست که به رمان شباهت دارد.
چارلز بوکفسکی، نویسنده و شاعرِ آمریکاییِ، در 16 آگوستِ سالِ 1920 در آندرناخِ آلمان متولد شد. نویسندگیِ او بسیار تحتِ تأثیر مسائلِ اقتصادی،اجتماعی و فرهنگیِ شهرِ محلِ سکونتِ خود، لسآنجلس، قرار دارد. محتوایِ بیشترِ نوشتههایِ او، زندگیِ روزمرهیِ آمریکاییهایِ فقیر، نویسندگی، نوشیدنِ بیش از حدِ الکل و کارهایِ سخت و خسته کنندهیِ هر روزه است. بوکفسکی شش رمان، صدها داستانِ کوتاه و هزاران شعر که در 60 کتاب جمع شدهاند، نوشته است. شش رمانِ بوکفسکی از این قرارند؛ ادارهیِ پست، هزارپیشه، زنان، هالیوود، ژامبون با نانِ چاودار و عامهپسند.
کتابِ پیشِ رو، عامهپسند، آخرین اثری است که در زمانِ بوکفسکی چاپ شده است. چند ماه بعد از نگاشتنِ این کتاب بود که بوکفسکی در سالِ 1994 در پیِ سرطانِ خون درگذشت. بیشترِ رمانهایِ او، به یادداشتهایِ روزانه میماند و از انسجامِ درونی بیبهره است. این در حالی است که رمانِ عامهپسند را شاید بتوان، تنها اثرِ او دانست که به رمان شباهت دارد. به عقیدهیِ بسیاری این رمانِ او بهترین اثرِ منثورِ او است. نامِ اصلیِ این کتاب پالپ (pulp) است. پالپ به کتابها و مجلاتِ ارزان قیمتی گفته میشد که معمولا رویِ کاغذِ کاهی چاپ میشدند. این نوع مجلات از سالِ 1896 تا 1950 منتشر میشدند. پالپ به معنایِ بازاری و مبتذل هم هست.
داستان از این قرار است که نیکی بلان، که خود را بهترین کارآگاهِ وقت میداند، به حلِ پروندههایِ غیرِ معقولِ خود میپردازد. او از یک طرف از ناحیهیِ خانمِ مرگ، مأمور است که "سلین"، نویسندهیِ فرانسوی، را بیابد و از طرفِ دیگر مأموریتِ یافتنِ گنجشکِ قرمز را هم پذیرفته است. کتاب به اول شخصِ مفرد نوشته شده است و این طور به نظر میآید که نیکی بلان با نوشتن سعی دارد که معماهایِ موجود را حل کند.
«بعضی وقتها فکر میکنم که اصلا نمیدانم کی هستم. خیله خب، من نیکی بلان هستم. ولی خیلی هم مطمئن نباش. ممکن است یک نفری تویِ خیابان داد بزند:"هی هری! هری مارتل!" من هم احتمالا جواب میدهم:"چیه؟ چی شده؟" منظورم این است که میتوانم هر کسی باشم.» (صفحهیِ 16)
بیشترِ نوشتههایِ تکان دهنده، همراه با خشونت و طعنهآمیزِ بوکفسکی مربوط به ماههایِ آخرِ زندگیاش میشود. بسیاری از منتقدین با این موافق هستند که کتابِ حاضر نشاندهندهیِ عدمِ قبولِ بایدها و نبایدهایِ اخلاقی است که توسطِ بوکفسکی در سالهایِ پایانیِ عمرش نوشته شده است. در همان یک خطِ اول که بوکفسکی کتاب را به "بد نوشتن" تقدیم میکند، نیمی از مشکلاتِ ما حل میشود. همین بد نوشتنِ او و داستانهایِ بیش از حد، خیالیِ اوست که طعمِ تلخِ رمان را برایِ ما چند برابر میکند. گویی نویسنده آنقدر به سوالهایِ هستیشناسانهیِ خود میاندیشد که فرصتِ فکر کردن به چگونه نوشتن ندارد.
«اغلب بهترین قسمتهایِ زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهیِ زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست. و همین آگاهیِ تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد. میدانی منظورم چیست؟ بدبینیِ خوش بینانه.» (صفحهیِ 148)
آن چه که تصمیمگیری و نظر دادن در بابِ این کتاب را دشوار میکند این است که به نظر میآید تمامِ داستان تحتِ تأثیرِ این است که نیکی بلان بیشتر به جایِ اینکه مسائل و مشکلات را خودش حل کند به نوشیدنِ بیش از حدِ الکلِ پناه برده است. این به گونهای کار را سخت میکند که به خواننده این احساس القا میشود که ممکن است تمامِ داستان، اوهامی بیش نباشد. شاید کارآگاه بودنِ او صرفا به این دلیل است که سعی دارد مسائلِ فلسفیِ حل نشدهاش را، اینکه از کجا آمده و به کجا میرود، حل کند. مسائلی را که همینطور، طیِ گذرِ زمان رویِ هم تلنبار شدهاند تا حالا که او پیر و تنهاست، گریبانگیرش شدهاند. ممکن است تمامِ داستان تصوراتِ یک مردِ مستِ تنها باشد که از خودش فراری ست. نیکی بلان کارآگاهی است که در سنِ 50 سالگیِ خود هنوز به گونهای از مرگ میگریزد و حقیقتِ وجودیِ آن را کتمان میکند. نسبت به بودنش احساسِ بیهودگی میکند و در پیِ کسبِ معنا به زندگیاش است که مینویسد.
«پرسیدم: برایِ چی اومدی این جا؟
گفت: سوالِ خوبی پرسیدی، این سوال غرش کنان تمامِ قرنها رو درنوردیده.» (صفحهیِ 58)
مرگ سایهای وهمآلودی ست که از همان سطرهایِ آغازینِ داستان تا آخر حضورِ پر از دردش احساس میشود. گنجشکِ قرمز که خود، نمادِ مرگ است، معمایِ حل نشدهای است که در آخرِ داستان حل شدنش با مرگِ خودِ نیکی بلان همراه میشود.
«لعنتی، مرگ همه جا حاضر بود. انسان، پرنده، چرنده، خزنده، جونده، حشرات، ماهی ها، هیچ کدام هیچ شانسی ندارند. از حالا آخرِ بازی معلوم است. نمیدانستم چه کارش کنم. افسرده شده بودم.» (صفحهیِ 70)
نگاهِ بلان به زندگی شباهتِ زیادی به نگاهِ بوکفسکی دارد. حتی زندگیِ بلان، بیکار بودنِ او، نوشیدنِ بیش از حدِ الکل و پنجرهیِ نگاهِ او به هستی بیش از هر چیز، رنگ و بویِ شخصیتِ بوکفسکی را دارد. گویا او خودش را نوشته است. خودی که در دالانِ هزار تویِ سوالهای حل نشدهاش تا ابد میچرخد.
«هنوز نمرده بودم، ولی داشتم به سرعت میگندیدم. کی تویِ این وضعیت نبوده؟ همهمان مسافرِ این کشتیِ سوراخ بودیم و دلمان هم خوش بود که زندهایم... همهیِ ما باید بیشترِ آت و آشغالهایمان را دور بریزیم تا ببینیم کجاییم. نه، نه این که ببینیم کجاییم، بلکه ببینیم کجا نیستیم.» (صفحهیِ 102)
*صفحهیِ 148
** بوکفسکی، چارلز 1994-1920 م./ عامهپسند/ ترجمه: پیمانِ خاکسار./ تهران: نشرِ چشمه، 1387/ 198ص/ 6000 تومان
مریم سمیعی
بخش کتاب و کتابخوانی تبیان