تبیان، دستیار زندگی
متن زیر خاطرات کوتاهی است امدادهای غیبی و معجزات و نیروهای غیبی که در دوران هشت سال دفاع مقدس که رزمندگان ما را به پیروزی نزدیک تر کرده اند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و خدایی كه همین نزدیكی است ...


متن زیر مروری است برامدادهای غیبی ای که در دوران هشت سال دفاع مقدس رزمندگان عزیز ما تجربه کرده اند.

و خدایی كه همین نزدیكی است

سردار رشید اسلام شهید حسن باقری به امدادهای غیبی ، اراده و قدرت الهی اعتقاد و توكل كامل داشت و در هر مناسبتی ، با نشان دادن اعتقادات و التزامش ، دیگران را هم به توجه به آن ها توصیه می‌كرد. همین اعتقاد و توكل را می‌توان پایه ی محكمی برای شجاعت‌ها و جسارت‌های آن شهید عزیز دانست ، زیرا ، او خوب می‌دانست كه آن چه بر ذهن خالی از حب دنیا خطور كند ، الهامی از عالم ملكوت است. سرتیپ پاسدار شهید می‌گوید: «در عملیات ثامن الائمه ، طرحی برای آتش زدن نفت روی رودخانة كارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود . حادثه‌ای باعث شد كه قبل از زمان مقرر نفت شعله ور شود و دود ناشی از آتش ، بخش وسیعی از قرار گاه و محور‌های عملیاتی را بپوشاند ، تا جایی كه قرار گاه ارتش غیر قابل استفاده شده بود و برادران ارتشی مجبور شدند آن جا را ترك كنند و بروند به سنگر كوچك حسن كه كمی جلوتر بود.

عملیات در خطر بود و شهید باقری رفت و با اطمینان و آرامش خاطر عملیات را ادامه داد. در همان وقت، در حالی كه دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود ، باد شدیدی آمد و تمام دود را به آسمان برد و هوا كاملاً صاف و پاك شد.

حسن به یكی از برادرانش گفت : بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر ، تا بعد كسی نگوید خدا كمك نكرد ، این معجزه است.»!

شفا یافته

با هم دوست وهمسایه بودیم، وهم بازی تئاتر.

خواهرش سال 57 در تظاهرات خیابانی به شهادت رسیده بود، و او تنها فرزند پسر خانواده بود.

در کنار تحصیل کار می کرد، و دست هایش ابزار نان آوری او بودند. از مدت ها قبل هوای جبهه را در سر می پروراند. بالاخره راهی آن دیار شد. او پس از مدتی با دستی مجروح بازگشت.

پزشکان امیدی به بهبودش نداشتند. خودش هم به شوخی می گفت: «می دونم که این دست دیگه واسه ی من دست نمی شه.»

روزی از خرید نان بر می گشتم. ازدحام مردم را دیدم ، به آن سو رفتم. حیرت زده اسدالله را دیدم ، کنار خیابان افتاده و با حالتی خاص، با خود نجوایی غریب دارد.

نزدیکش رفتم تا از حالش جویا شوم. گویی مرا نمی شناخت. در عالمی دیگر سیر می کرد وکلماتی نامفهوم بر زبان داشت. گاهی می گفت: «ولم کنید، کنار بروید.» و با التماس اضافه می کرد: «آقا می روند.»

با تعجب نگاهش می کردم و به حرف هایش می اندیشیدم ، اما نمی توانستم ارتباطی میان جملاتش پیدا کنم.

بالاخره پس از مدتی از آن حالت عجیب خارج شد وتوانست بگوید در خدمت ولی نعمتش؛ علی بن موسی الرضا، بوده ، و ایشان نظر ولایتی بر دست مجروح او نموده وشفا عنایت کرده اند، ولی از او خواسته اند مجدداً به جبهه برگردد.

با اصرار من پانسمان دستش را گشود ومن به جای دست سیاه شده ، مجروح و مملو از زخم های عفونی او ، دستی سالم و بسیار زیبا دیدم که چربی خاصی پوست او را طراوت بخشیده بود.

چند روز بعد، او طبق قولی که داده بود رهسپار منطقه شد، و پس از چندی نیز به شهادت رسید.

نزدیکش رفتم تا از حالش جویا شوم. گویی مرا نمی شناخت. در عالمی دیگر سیر می کرد وکلماتی نامفهوم بر زبان داشت. گاهی می گفت: «ولم کنید، کنار بروید.» و با التماس اضافه می کرد: «آقا می روند.»

با تعجب نگاهش می کردم و به حرف هایش می اندیشیدم ، اما نمی توانستم ارتباطی میان جملاتش پیدا کنم.

بالاخره پس از مدتی از آن حالت عجیب خارج شد وتوانست بگوید در خدمت ولی نعمتش؛ علی بن موسی الرضا، بوده ، و ایشان نظر ولایتی بر دست مجروح او نموده وشفا عنایت کرده اند، ولی از او خواسته اند مجدداً به جبهه برگردد.

نیروی غیبی

فرمانده ی گردان یدالله بود. شب ها لباس بسیجیان را می شست و پاره ای ازشب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود.

عملیاتی در پیش داشتیم. همه چیز آماده بود و گردان باید به عنوان خط شكن وارد عمل می شد. بچه های اطلاعات عملیات در گزارش های خود مشكلی را پیش بینی نكرده بودند. امیدوار بودیم كه همه ی كارها خوب پیش برود و ما موفق شویم. شهید محمد جواد آخوندی؛ فرمانده ی گردان یدالله از تیپ امام موسی كاظم علیه السلام مثل همیشه جلو دار قافله بود.

پیش رفته و خدا خدا می كردیم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسیم. اما برخلاف انتظار و گزارش های قبلی، با بیابانی مملو از مین ضد نفر، ضد تانك، والمری، سوسكی، واكسی و...روبه رو شدیم. می توانستیم اضطراب را توی چهره ی هم ببینیم، فرصت زیادی نداشتیم. جواد كه نمی خواست زمان را از دست بدهد به بچه های تخریب دستور داد تا مین ها را خنثی كنند تا راه باز شود.

رو به محمد جواد كردم و گفتم: بچه ها داوطلب شده اند كه بروند روی مین ها و راه را باز كنند. اگر بخواهیم مین ها را خنثی كنیم، به موقع نمی رسیم.

دستی به محاسنش كشید و گفت: یك نیروی غیبی به من می گوید كه ما از این میدان به سلامت عبور می كنیم.

پرسیدم: آخر چطوری؟... هنوز حرفم تمام نشده بود كه یكی از بچه های بسیجی در حالی كه كاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچه ها این كاغذ را زیر یكی از مین ها پیدا كرده اند. من و جواد به گوشه ای رفتیم و با چراغ قوه، نوشته های روی كاغذ را خواندیم. روی كاغذ نوشته شده بود: برادر ایرانی! من افسر مسئول مین گذاری در این منطقه هستم. این مین ها هیچ كدام چاشنی ندارد. می توانید با خیال راحت از این میدان عبور كنید!

آن قدر خوشحال شده بودم كه گریه ام گرفت. اما جواد به عاقبت كار می اندیشید. او كه می خواست مطمئن شود، گفت: باید احتیاط كنیم. من می روم و امتحان می كنم.

گفتم: آخر حاجی شما كه.... خندید و گفت: چی شده؟ نكند می ترسی! نگران بودم اگر می رفت و اتفاقی برایش می افتاد، ضایعه ای جبران ناپذیر برای لشكر پیش می آمد. در عین حال اگر اصرار می كردم كه نرود بی فایده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجیه، دست و لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با دیگران مشورت كن.

بعد مرا در آغوش گرفته وگفت: می خواهم طوری دراز بكشم كه همه ی بدنم روی چند تا مین قرار بگیر وبا یك فشار، چاشنی مین ها عمل كند.

آماده شده بود. چشم هایم رابستم، روی زمین دراز كشیدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مین ها و تكه تكه شدن جواد را پیشاپیش دیدم و اشك می ریختم.

سرم پایین بود كه صدایش را شنیدم: عباس! چرا گریه می كنی؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زنده ای؟ خندید و گفت: بادمجان بم آفت ندارد!

معلوم شد كه حرف افسر عراقی راست بود. بعد از این كه از بی چاشنی بودن مین ها مطمئن شدیم، عملیات را ادامه داده و به خط دشمن زدیم ...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع:

- سرو قامتان عاشق

- روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص112، راوی دوست شهید اسدالله اسدی استاد

- ستاره ها(2)/ص38 به نقل از عباس لامعی؛ همرزم شهید) «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص 24، راوی همرزم شهید محمد جواد آخوندی