گوش می رسید. دخترک آهی کشید و گفت: خوش به حالشان من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم، وقتی او زنده بود چقدر شاد و خوشبخت بودم. دخترک پاهایش بی حس شده بود دیگر نمی توانست راه برود. زیر طاق ایوان خانه ای نشست و با خود گفت: س...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : پنج شنبه 1383/07/16
|