تبیان، دستیار زندگی
من پرواز روح از بدن را شاهد بوده ام ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نجات دهنده واقعی او بود


نام شفا یافته : ناصر احمدی گل .    نوع بیماری: لال .     تاریخ شفا : 11 / 11 / 1375

چشمهایم را می گشایم. دکتر به رویم لبخند می زند. نگاهم را به اطراف می چرخانم. هر آنچه در آنجا می بینم, همان است که در زمان بیهوشی, از بالا نظاره کرده ام.


از مرگ رسته ام . در حالیکه تجربه غریبی را حس کرده ام . من پرواز روح از بدن را شاهد بوده ام . می خواهم این تجربه را به همه بگویم , اما زبانی برای گفتن ندارم . من لال شده ام . معالجات در مورد من بی اثر است , و دکترها که تصور می کنند مرا از مرگ حتمی رهانیده اند , تلاششان برای بهبودی زبان من به جایی نمی رسد . از بیمارستان مرخص می شوم , در حالیکه کابوس و اضطراب آن شب هولناک همچنان همراه من است و لحظه ای رهایم نمی کند . مرا به منزل می برند . هفته ها از آن ماجرا میگذرد ولی من همچنان خاموش و ساکت ناتوان از سخن گفتن هستم , تا اینکه یک روز برادرم که از سکوت طولانی من به ستوه آمده است , پیشنهاد می کند به مشهد برویم . از شنیدن این سخن خوشحال می شوم. نمی دانم چگونه رضایت خود را از پیشنهاد برادرم ابراز کنم ؟ نگاهم را به سمت عکس بارگاه امام رضا(ع) , که بر طاقچه اتاق گذاشته شده است , می چرخانم . اشک بی محابا خانه نگاهم را پر می کند . گریه بهترین روش ابراز موافقت با این پیشنهاد است .

***

شفایافتگان / نجات دهنده واقعی او بود

حرم چندان شلوغ نیست. زمستان است و سرمای هوا, باعث شده , حرم خلوتتر از همیشه باشد . در کنار پنجره فولاد دخیل بسته ام و انتظار شفا می کشم. سوز سردی می وزد . پتو را به دور خودم می پیچم . کلاهم را تا روی ابروها , پایین می کشم. سر بر مشبکهای ضریح می گذارم , و با امام (ع) به درد دل می نشینم . نمی دانم چه زمانی می گذرد , ولی احساسی از گرما , مرا به خویش می آورد . نگاه که می کنم منبعی از نور می بینم که بر من می تابد .از میانه نور صدایی مرا می خواند:

- حرف بزن .

بااشاره , زبانم را نشان می دهم . تا بدینصورت به صاحب صدا بفهمانم , سخن گفتن نمی توانم.

دستی مستور در آستینی سبز , از میان منبع نوری به سمت من کشیده می شود و زبانم را نوازش می کند.

- حالا حرف بزن .

احساس می کنم قفل زبانم گشوده شده است . با صدای بلند فریاد می زنم : ممنونم آقا .

رعدی می غرد و درخشش برقی را پشت پلکهای بسته ام حس می کنم . نم باران بر صورتم می بارد . چشمهایم را باز می کنم . خود را در آغوش برادرم می یابم . مرا به سینه می فشارد و می گوید :

- تو حرف زدی ؟ تو.........تو شفا گرفتی؟ بگو. باز هم حرف بزن .

چشمهایم را به اطراف می چرخانم .

- اون آقا ؟ اون منبع نور ؟ اون حرارت و گرما ؟

او که با من حرف زد , او که بود ؟

برادرم می گرید و سر بر زمین می گذارد . سجده شکر بجا می آورد . مردم گرد ما جمع می شوند . بیکباره بر دستها بالا می روم . عطر صلوات و دعا فضا را پر می سازد . نقاره خانه شروع به نواختن می کند . گویی , او هم شادی مرا فریاد می کند . باران تندتر از پیش می بارد . شاید می خواهد غم را بشوید و با خود ببرد . بر امواج دستها به اینسو و آنسو می روم . لباسهایم به تبرک , هزار تکه می شود و من همچنان نشئه آن دیدار روحانی هستم .


بخش حریم رضوی