نتیجه امید
نام شفا یافته : امیر هوشنگ طاهری . مقیم: تهران . نوع بیماری : سکته ( فلج تمام بدن). تاریخ شفا : 11/ 10 /1371
در خواب امام را دیدم که به سوی من آمدند. به استقبالشان از جا بر خاستم, لبخندی زدند و ازمن پرسیدند : چرا امیر به دیدن ما نمی آید؟
- این یک معجزه است .
مادر بزرگ ,کودک را که آرام گرفته بود بر روی تخت خوابانید, و در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت, سر بر سجده گذاشت . زهرا همینکه بهوش آمد , فاطمه را که شانه هایش را می مالید در آغوش گرفت و گریست:
- شنیدی دخترم؟ پدرت حرف زد . او روی پاهای خودش ایستاده.
فاطمه با گریه گفت :
- آری مادر, شنیدم .
سپس نگاهش را به سوی پدر چرخانید و ادامه داد :
- باورم نمیشه پدر, تو می تونی حرف بزنی ؟ می تونی راه بری؟
پدر بزرگ هوشنگ را به آغوش گرفت , صورت او را بوسید و گفت:
- خدا را شکر . تو شفا گرفتی .
مادر بزرگ در حالیکه آرام می گریست, گفت :
- می دونستم که در پیشگاه آقا , جایی برای ناامیدی نیست .من با هزاران امید ترا دخیل حضرتش بستم .
سپس دستهایش را به آسمان بلند کرد و از ته دل خدا را شکر گفت . هوشنگ جلو آمد ، در برابر مادربزرگ زانو زد ،دستهای او را گرفت و در حالیکه بر آن بوسه می زد گفت :
- هر چی هست از دعای خیر شماست مادر .
مادر بزرگ پیشانی هوشنگ را بوسید وگفت :
- وقتی همه دکترها جوابت کردند, وقتی از همه جا و همه کس ناامید شدم, به حرم رفتم. به جای تو که سالها از ما , از مشهد و از امام دور بودی , زیارت بجا آوردم و شفای تو را از امام طلب کردم . دلم شکست و سخت گریستم . در میان بغض و گریه خوابم برد. در خواب امام را دیدم که به سوی من آمدند. به استقبالشان از جا بر خاستم, لبخندی زدند و ازمن پرسیدند : چرا امیر به دیدن ما نمی آید؟
گفتم: امیر از مشهد رفته , ده سال است که مقیم تهران شده است . گفتند : به او بگو بیاید .
گفتم : مریض است آقا. دکترها جوابش کرده اند .
آقا نگاه مهربانی به من انداختند ودوباره تا کید کردند:
- به او بگو بیاید .
ازخواب بیدار شدم , به خانه آمدم . اما درباره این موضوع با هیچکس حرفی نزدم. بلافاصله با زهرا تماس گرفتم و از او خواستم ترا به مشهد بیاورد .
امیر هوشنگ گریست و گفت :
- چقدر بی وفا بودم مادر .
خان دائی جلو آمد .کنار مادربزرگ نشست و گفت:
- حالا حرف بزن. از خودت بگو . از بلایی که به سرت آمد ؟ چطور شد که به این روز افتادی؟
امیر هوشنگ نگاهی به پدر بزرگ انداخت وگفت :
- همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد . وضو گرفته بودم و می خواستم به نماز بایستم, که به یکباره سرم گیج خورد . همه چیز در برابر نگاهم تیره و تار شد, زانوانم خم خوردند و بی اختیار بر زمین افتادم . وقتی به هوش آمدم ,در بیمارستان بودم . صدای دکتر را شنیدم که به رضا می گفت :
- احتمال گسترش درد و از کار افتادن قوای حسی بدن زیاده . باید تحت عمل جراحی قرار بگیره.
رضا جلو آمد , کنار مادربزرگ نشست و گفت :
: - من مقدمات کار را فراهم کردم . اما هوشنگ با عمل جراحی مخالف بود. هوشنگ خندید و گفت :
- همیشه از عمل می ترسیدم . فکر می کردم اگر به اتاق عمل بروم به حتم می میرم بعد که حالم بهتر شد , با خود گفتم حتما تشخیص دکترها اشتباه بوده است.
زهرا گفت :
- ولی تشخیص اشتباه نبود. یک هفته بعد دوباره سرگیجه و درد به سراغت آمد . و یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدی , گلویت آنقدر ورم کرده بود که نفس کشیدن برایت مشکل شده بود. بدنت فلج شد و دیگر نمی توانستی حرف بزنی . هوشنگ نگاهش را به نگاه مهربان زهرا دوخت و گفت:
- تو خیلی زحمت کشیدی زهرا .
زهرا گفت :
- تو نمی توانستی نفس بکشی . دکترها گفتند باید گلویت را سوراخ کنند و گرنه با مسدود شدن کامل مجاری تنفسی مرگت حتمی است . وقتی مادر زنگ زد و گفت خواب دیده است و از ما خواست که ترا به مشهد بیاوریم , خوشحال شدم و بلافاصله با کمک رضا اسباب سفر را مهیا کردیم . امروز هفت روز است که در مشهد دخیل امام هستیم.
خان دایی که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و به حرفها گوش می داد , سکوت را شکست و پرسید:
- آن نوری که دیدی چه بود ؟
هوشنگ نگاهش را به سمت دائی چرخاند و در حالیکه تبسمی شاد چهره اش را پر کرده بود, گفت : - نور سبزی از پنجره اتاقم تابید و همه جا را روشن کرد . شبحی از نور سبز را دیدم که جلو می آمد و به اطراف گلاب می پاشید . تمامی فضای اتاق از بوی خوش عطر گلاب پر شده بود .آن شبح سبز وقتی به من رسید , ایستاد . صدایی شنیدم که گفت:
- برخیز . همه نگران تو هستند.
گفتم :
- نمی توانم .
پیش آمد, دستم را گرفت , مرا از جا بلند کرد و گفت
- سعی کن . تو می توانی .
به نور خیره شدم . تلاش کردم از پس آن منبع پر نور چهره صاحب صدا را ببینم . اما جز نور چیزی به چشم نمی آمد . به سمت نور دویدم . به پنجره رسیدم . تابش نور خورشید را بر صورتم حس کردم . بوی عطر و گلاب , فضا را آکنده بود . با نا باوری به خودم نگریستم . عجیب بود , من روی پاهای خودم ایستاده بودم . دستی بر گلویم کشیدم . هیچ تورمی نداشت . حیران و شگفت زده به بیرون دویدم و فریاد شادی سر دادم . خان دائی سر را به سوی آسمان بلند کرد و گفت :
- خدا را شکر. این یک معجزه است .
زهرا گفت :
- معجزه دل شکسته مادر بزرگ .
هوشنگ دست مادر بزرگ را بوسید و با گریه گفت :
- فدای دل شکسته ات مادر. مادربزرگ سر هوشنگ را به آغوش گرفت و هر دو با هم گریستند . وه که گریه هم صفایی داشت . خان دائی سینه ای صاف کرد و گفت :
- دل وقتی که شکست , ارتباطش با خدا برقرار میشود . دل شکسته محال است که جواب نگیرد . بعد در جایش جابجا شد و با استدلال ادامه داد :
- خدا بیامرزد پدرم را . می گفت از قدیمی ها شنیده بود که در زمان سلطنت نادر شاه, مرد نابینایی برای شفا گرفتن متوسل امام(ع) میشود و روزها وهفته ها به امید سلامتی , درحرم دخیل می نشیند . اما مورد عنایت قرار نمی گیرد و شفا پیدا نمی کند .تا اینکه شاه برای زیارت به حرم می آید و مرد را ریسمان درگردن و گریان پشت پنجره فولاد می بیند . از مرد می پرسد :
- چرا اینجا نشسته ای و علت گریه ات چیست ؟
مرد با حالتی زار می گوید :
- دخیل بسته ام تا امام عنایتی کند و خدای بزرگ بینائی ام را بمن باز گرداند.
نادر لحظه ای فکر می کند و سپس خطاب به مرد می پرسد:
- آیا مرا میشناسی؟
مرد می گوید :
- چگونه ترا بشناسم , در حالیکه من کورم و نمی توانم ترا ببینم .
شاه با تحکم می گوید :
- من نادر شاه هستم . اکنون به زیارت مشرف می شوم . چنانچه از زیارت برگردم و تو تا آنهنگام شفایت را نگرفته باشی , مطمئن باش جانت را خواهم گرفت .
این را می گوید و وارد حرم می شود , مرد بیچاره که شنیدن نام نادر و التیماتوم او لرزه بر اندامش افکنده است , زار و پریشان بر زمین می افتدو با دلی شکسته و فکار , شفایش را از امام طلب می کند . ساعتی بعد وقتی نادر از زیارت بر می گردد , مرد را بینا و شفا یافته می بیند . از وی می پرسد :
- چگونه شفا گرفتی ؟
مرد می گوید : با دل شکسته .
سپس توضیح می دهد :
- از تهدید تو ترسیدم . می دانستم حرفی را که زده ای عمل خواهی کرد . دلم لرزید . از ترس بر خاک افتادم و از سویدای دل خدا را صدا کردم . با دل شکسته از امام خواستم که سوی چشمانم را به من باز گرداند , تا از تهدید تو در امان بمانم . امام پاسخ دل شکسته را خیلی زود داد و من بینائیم را باز یافتم . آنچه من در این چند روز کم داشتم , همانا دل شکسته بود و بس .
خان دایی دوباره بر پشتی تکیه داد و خطاب به مادر بزرگ گفت :
- برای ما هم دعا کن خواهر .
بانک اذان برخاست . هوشنگ آستینهایش را بالا زد , کنار حوض نشست و وضو گرفت . هنوز بوی خوش عطر گلاب در فضای خانه جاری بود .
بخش حریم رضوی