آن مرد آشنا
پیر مرد با سختی و درد سرفه ای کرد و اشکهای گرمش رو از روی صورت پر چین و چروکش پاک نمود .دلش گرفته بود خیلی خیلی هم گرفته بود و این به خاطر بد قولیش بود.
35 سال بود مشهدی غلامرضا تو همچین روزی تو حرم مولاش بود هر جور که بود تا حالا خودش رو به موقع رسونده بود.آخه 35 سال قبل یه نذرکرده بود ،نذر کرده بود اگه خدا پسرش محمد رضا را بهش سالم برگردونه تولد صاحب اسمش بره پابوس آقا. بعد از اون تصادف وحشتناک دکترها از زنده موندن پسرش قطع امید کرده بودند ولی در کمال ناباوری معجزه ای رخ داد.خدا پسرش رو بهش برگردوند مشهدی غلامرضا هم مردونه سر قولش ایستاد.
هر سال با همسرش رفته بود مشهد زیارت. از 10 سال پیش هم که زنش به سفر آخرت رفت خودش تنها می رفت زیارت آقا. اما این سال های آخرکم کم ناتوان شده بود ومسافرتش هر سال سخت تر از قبل می شد .امسال دیگه نتونست بره.دکترش هم ممنوع السفرش کرد و بچه هاش جلوش ایستادند.
با غصه نگاهی به گلدون های زرد شده شمعدونی ها و قناریش که خیلی وقت بود که دیگه نمی خوند کرد آخه دیگه کسی نبود به اونها برسه.سرش رو کرد زیر پتو و بازم شروع کرد به گریه . دلش هوای پنجره فولاد رو کرده بود، هوای صحن با صفا و صدای نقاره گلدسته هاش رو کرده بود، هوای صدای اذون دم غروبش رو کرده بود، هوای بوسیدن چهار گوشه ضریح مقدسش رو کرده بود،دیگه حالش رو نفهمید و از هوش رفت. تو همین حال و احوال با یه صدایی از خواب پرید، صدایی شبیه بارون شبیه بال زدن کبوترها میومد. و ناگهان در اتاق کوچکش باز شد و همه جا رو نور فرا گرفت. مات و مبهوت فقط نگاه کرد بوی گلاب و عطری مخصوص اتاقش را پر کرد،پر کرد از یاد یار. باورش نمی شد داره چه اتفاقی می افته .
از توی نور صدایی اومد: سلام بر تو مومن ، سلام برمشهدی غلامرضای با صفا. صدا پر بود از مهر و محبت پر از آرامش وعشق. پر از سلام وسلامت. مشهدی نیم خیز شد با لکنت گفت :علیکم السلام.روش نشد بپرسه شما کی هستید یا چطوری تو اومدید؟ آخه انگار سالها با اون صدا آشنا بود. صدای آشنا گفت :مومن 35 سال همچین روزی همیشه مهمون حرمم بودی. قرارمون نبود بد قولی کنی مومن.
مرد آشنا کنار تخت مشهدی نشست و دست های تب دار مشهدی رو تو دستش گرفت و محکم تو دستاش فشار دا د ،انگار گرمای خود خورشید یک دفعه ریخت توی تن مشهدی ،انگار هزار ابر بهاری تو کویر خشک تنش شروع به باریدن کردند، انگاری هزار گل محمدی با هم تو وجودش شکفتن ،مشهدی با زمزمه و احترام پرسید: مولا جان چرا شما، چرا شما ؟و مرد آشنا پاسخ داد: مومن ما هیچگاه از احوال یارانمان غافل نبوده و نیستیم همیشه بیاد آنانیم، در همه جا همراه و همراه ایشان هستیم. در درد ها و غصه ها در بیماری ها و تنها یی ها همیشه با شمائیم. مرد آشنا بلند شد پیشانی مشهدی را با محبتی پدرانه بوسید وگفت :سال دیگه تو حرمم منتطرت هستم. و همونطور که اومده بود رفت.
مشهدی دوباره از حال رفت .نزدیکای اذون به حال اومد ،به اونچه اتفاق افتاده بود فکر کرد با خودش گفت عجب خوابی بود.اما صدای خوش قناری و سرسبزی شمعدونهای تو گلدون و بوی خوش تو خونه شهادت میدادن که مشهدی یه مهمون عزیز داشته ،خیلی عزیز.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: وبلاگ داستان کوتاه
مطالب مرتبط:
امام حسین(ع) طلب باران میکنند...