رویای خیس
نام شفایافته: الف. میم ، اهل : رشتخوار تربت حیدریه ، سن در هنگام شفا : 42 سال ، تاریخ شفا : 24/10/1383
اللهم انی اسئلك برحمتك التی وسعت كل شی و بقوتك التی قهرت بها كل شی وخضع لها كل شی و ذل لها كل شی......
مشتی آب به صورتش زد تا از خنکای آن به وجد آید و خلسه و خواب را از چشمانش بتاراند. تصویرش در آیینه آب موجی خورد و در هم ریخت و صداهایی نامفهوم در گوشش طنین انداخت.
- برید کنار, دور و برش رو خالی کنید .
- باید برسونیمش بیمارستان.
- چی شده ؟
- سکته کرده.
- مرده ؟
- نه هنوز. نفس می کشه.
صداها را می شنید. اما نگاهش تاریک بود. حس كرد كه كسی او را بغل گرفت و از زمین كند و با خود برد . دیگر چیزی نفهمید .
پدر که از انتهای باغ جلو می آمد , روبروی با او بر تنه بریده درختی نشست و در چشمان کنجکاو او خیره شد .
- چی شده ؟ تو فكری .
- یهو فكر و حواسم رفت به روز سكته .
- خدا را شكر ، به خیر گذشت .
- خواست خدا بود كه عمرم هنوز به دنیا باشه .
- عمر دست خداست . هرچه او بخواد, همون می شه .
پدر اینرا گفت و لحظه ای به جریان آب كه در جوی روان بود ، خیره شد و سپس ادامه داد :
- عمر آدم , مثل این آب روون , تو سراشیبی تند زندگی , زود و سریع می گذره . درست به اندازه یک پلک بر هم زدن .
کاش آدما هم مث آب جوب , صاف و پاک و با محبت باشن .
مرد خم شد و دست پینه بسته پدر بزرگ را بوسید و بر چشمانش گذاشت :
- درست مثل شما پدر. با همه فراموشی و جفایی که داریم , بازم دوستمون دارین .
- استغفراله. چه جفایی ؟
- خودمو می گم. از وقتی رفتم شهر , اونقدر گرفتار کار شدم , که وقت سر خاروندن ندارم . به خدا دیگه خسته شدم. کلافه ام بابا.
پدر آهی کشید و در حالیکه نگاهش همراه عبور آب , تا انتهای جوی می رفت , گفت :
- کلافه گی دنیا عمر آدمو کم می کنه .تو این دنیا , به هر چی بچسبی , ازت گریزون می شه , درست برعکس, از هرچی فرار کنی , به دنبالت میاد. مردم امروز, بد جوری به دنیا چسبیدن . واسه همین عمراشون کوتاس. تو سعی کن هیچوقت از قماش مردم چسبیده به دنیا نباشی . تو حالا دیگه تجربه داری . یه بار تا دروازه درب اون دنیا رفتی و برگشتی . باید از این تجربه ات بهره بگیری .
مرد سرش را پایین انداخت و نگاهش را به زلال آب سپرد و گوش و حس اش را به صدای آرام جویبار داد.
آیینه آب ، تصویرهمسرش را که بر سر و سینه می کوفت و ضجه می زد و می گریست در نگاه ذهنش زنده كرد . دختر بازوی مادر را گرفته بود و نهیبش می داد:
- آروم باش مادر .چیزی نیست. الان بهوش میاد .
زن اما گریه اش بیشتر می شد :
- آخ بمیرم مادر ؟ دیدی چطور بی سایه سر شدیم ؟
مرد بر تختخوابی در بیمارستان خوابیده بود و چشمهایش بسته بود , اما از پشت پلکهای بسته اش می دید و صداها را به وضوح می شنید . پرستاری به درون آمد و با دیدن زن ، كه بر بالین مرد شیون می كرد و دختر كه بازوی او را گرفته و با همه نگاهش می گریست ، به هر دو تحکم کرد :
- چیه خانم ؟ مجلس مصیبت راه انداختین ؟ گفتم ملاقاتش کنین , نه اینکه بالای سرش مراسم سینه زنی و عزاداری راه بندازین . حالا هم لطف كنید و برید بیرون . مریضتون به آرامش نیاز داره . باید استراحت کنه.
از فرو افتادن قلوه سنگی در آب, قطرات زلال و سرد آب بر سر وصورت مرد پاشید و او را از عالم فکر و خیال بیرون آورد . صدای پدر نهیبش داد :
- چی شده پسر؟ کشتی هات غرق شده یا هواپیمات سقوط کرده ؟
مرد به پدر نگریست . همه صورت پدر, لبخند بود و لبخندش ، پر از مهربانی . مرد گفت :
- كابوس اون بیماری رهام نمی كنه .
پدر نگاه نگرانش را بر روی مرد ریخت و گفت :
- چرا کابوس ؟ به رویای شیرین شفا فکر کن ؟
قطره ای اشك ، مثل شبنم بر گلبرگ گونه های مرد غلتید و در شكاف سینه اش گم شد . افكارش كش آمد و او را به شب حادثه كشاند :
آنشب در خواب دید كه بهمراه پدر به حرم امام رضا (ع) رفته است . پس از زیارت و نماز ، پدر رو به او كرد و پرسید :
- حاجتتو گرفتی؟
مرد با چشمهای ملتهب كه حكایت از گریه های بسیار داشت ، به پدر خیره شد و گفت :
- نه .
پدر از شنیدن جواب منفی او ، قیافه اش چركین شد و بغض شدیدی به صورتش ریخت . گفت :
- پس باید شكایتشو پیش مادرش ببری .
و بلافاصله دست مرد را گرفت و او را با خشمی كه در چهره اش آشكار بود , از حرم بیرون آورد . جلوی ایوان خروجی صحن ، خادمی پیر راه را بر آنان بست و پرسید :
- كجا با این عجله ؟ چرا اینقدر تو هم و پریشونید ؟ می خواید کجا برید ؟
پدر بغض كرد و لبهایش آشكارا لرزید . مرد در سكوت به پدر نگریست و گریست . خواست حرفی بزند كه صدایش لرزید . نتوانست . من و من كرد و رو از خادم پیر گرداند . خادم جلو آمد و روبرو با مرد ایستاد . به چشمهای ورم كرده و نگاه سرخ او خیره شد و پرسید :
- دست خالی برگشتی . ها ؟
کلامش غم داشت . در صدایش كنایه بود . پدر این را فهمید و نگاهش را چرخاند به سوی مرد . با تندی و خشم گفت :
- شكایتشو می برم پیش مادرش زهرا (س).
مرد اما خندید. دست پدر را گرفت و او را به سوی خود كشاند و آرام و شمرده گفت :
- شما ... همینجا .... می مونید .
پدر که از ته چشمهای گود افتاده اش حالت استیصال نمایان بود , روبرو
با مرد ایستاد و در چشمهای او که نگاه گنگی از آن می ریخت , زل زد و پرسید :
- چرا ؟ مگه تو کی هستی ؟ چرا راهمونو بستی ؟
مرد که همچنان نگاه پر راز و رمزش را بر چهره برافروخته پدر انداخته بود , لبخند ملایمی زد و گفت :
- برگردید به زیارت. آقا با شما کار دارن .
از بیمارستان که مرخص شد, به قراری که با خود و خدایش گذاشته بود , عمل کرد و راهی مشهد شد . عصر یک روز سرد زمستانی به حرم شتافت و به امید عنایت حضرت , بر پنجره فولاد دخیل بست. اما هنوز وحشت در وی بود : یه جور بیم و امید. هم خوف و هم رجا .
- اگه دست خالی برگردم ؟
و خودش را دلداری داد :
- خوابی که دیدم , یه رویای صادقه بود . من دست خالی برنمی گردم . مطمئنم . باور دارم .
صدای لطیفی پره های گوشش را نوازش داد :
- اللهم انی اسئلك برحمتك التی وسعت كل شی و بقوتك التی قهرت بها كل شی وخضع لها كل شی و ذل لها كل شی......
هم گوش می داد، هم گریه می کرد. در این حالت خلسه روحانی, كه مملو از خواهش و تمنا بود, خواب پشت دریچه چشمانش آمد و درقل باب کرد. چشمانش را بست و در خیال رویای شیرین شفا به خواب رفت. سکوت بر مغزش نشسته بود و هیچ صدایی را نمی شنید. گویی سکوت درفضا مچاله شده و او را در خود فرو برده بود . ناگهان دستی بر شانه اش خورد و ندایی سکوت ذهنی اش را شکست :
- دعا تموم شد . بلندشو.
سراسیمه گفت :
- نه . من اومدم تا خدمت آقا برسم. اگه ایشونو نبینم , از اینجا نمی رم .
همان صدا دوباره نهیبش داد:
- برو . وقت رفتنه . باید رفت .
گفت :
- آخه نمی تونم. پاهام فلجه. اومدم شفا بگیرم .
و صدا نویدش داد :
-تو شفا گرفتی . چشاتو باز کن . ببین . پاهات سالمه .
چشمانش را گشود . فقط پاهای مبارک امام (ع) را دید و ......
همهمه غریبی فضا را پر کرد . جسم بیهوش مرد بر دستها بالا رفت و عطر ذكر و صلوات فضا را انباشت .
پدر در نگاه شاد او می خندید .
آب در جوی , همچنان روان و صاف جریان داشت . نسیم جانبخش و فرح افزایی که از لابلای درختان باغ می گذشت , علاوه بر آنکه گرمی جانسوز و سمج تابستان را در هم می شکست , بو و یاد ایام کودکی را در مشام و ذهنش زنده و بیدار می کرد .
بخش حریم رضوی