تبیان، دستیار زندگی
من ماندم و دودلی میان باور علمی یا اعتقاد...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طنین زیبا


نام شفا یافته : خانم ن _ و، اهل : بجنورد . سن : 16 ساله، نوع بیماری : تشنج،  تاریخ شفا : 22/3/1383

قصه ی زندگی او عجیب است و باورنکردنی تر از همه قصه ی غم و قصه در مقابل شادی و لبخند قصه ی تلاش و کوششی که به ناگاه خاموش شد قصه ی دلی نگران و ...


مادرمی گوید:

- الان ده روز است که در جا افتاده و به هوش نیامده است. غروب یک روز بهاری , برای چندمین بار دچار تشنج شد و از هوش رفت . فورا او را به بیمارستان رساندیم , دکترها همه تلاش خود را کردند , اما از دست آنها هم کاری بر نیامد و او همچنان در اغما ماند . حالا کار هر روز من شده است که با طلوع خورشید به بیمارستان بروم و غروب هنگام , خسته و رنجور و بی حاصل به خانه برگردم و در این تکرار مدام درجا بزنم . دیگر خودم هم از این یکنواختی خسته شده ام . این دهمین صبحی است که همراه با طلوع خورشید به سمت بیمارستان حرکت می کنم .

شفایافتگان / طنین زیبا

پزشک معالج می گوید:

- سابقه تشنج داشت و از حدود یکسال پیش تحت مراقبت و درمان من قرار گرفته بود . عصر یک روز بهاری بود که به من خبر دادند بیمارم دچار تشنج حاد شده و به اغما رفته است . بلافاصله به بالینش شتافتم و همه تلاشم را برای بهبودی او بکار بستم . اما افاقه نکرد و همچنان در بیهوشی ماند . الان ده روز است که به امید هوشیاری او هر چه توان دارم به کار بسته ام . با دکترهای حاذق مغز و اعصاب مشورت کرده ام , اما فعلا به درمان واحدی نرسیده ایم . اگر وضع بهمین منوال بگذرد و از بیهوشی خارج نشود , بسیار خطرناک خواهد بود.

***

خودش می گوید :

- خواب بودم که آمدند . گرمایی لذتبخش همه وجودم را پر کرد. به استقبالشان تا جلوی در رفتم . سلام کردم . به نرمی پاسخم را دادند و مرا به سایه درخت توتی که در وسط حیاط منزلمان بود, راهنمایی کردند . در راه از من پرسیدند :

- از ما چه می خواهی ؟

گفتم :

- شفا آقا .

گفتند :

- توشفا گرفته ای . دیگر چه می خواهی ؟

گفتم :

- اگر شفا بگیرم , دیگر چیزی نمی خواهم . از سلامتی مگر چیز بهتری هست ؟

لبخندی زدند و در حالیکه به نرمی یک پر دور می شدند , گفتند :

- پس به خانه برو .

صدایشان لطافتی داشت که پر از اکسیر بهاری بود . انسان را به وجد می آورد . خستگی و درد را از وجود آدمی پاک می کرد . با این صدای حریری و لطافت بخش , شاداب شدم و از خواب برخاستم . در خانه نبودم . فضا برایم گنگ و ناآشنا بود . خوب که دقت کردم , فهمیدم که در بیمارستان هستم . مادرم بالای سرم نشسته بود و می گریست . تا نگاه باز مرا دید , اشکهایش را پاک کرد و فریاد زنان , از اتاق بیرون دوید تا دکتر را خبر کند .

***

مادرمی گوید :

- غمی مرموز توی دلم پنجه انداخته و گرمی اش , توی رگ و پی وجودم ریشه دوانده بود . برای دهمین روز متوالی بالای سرش نشسته بودم و عقده های دلم را با اشک , تسلی می دادم که متوجه شدم پلکهایش تکانی خورد و چشمانش باز شدند . بی اختیار فریادی پر از شادی کشیدم و به بیرون دویدم تا دکتر را خبر کنم . پرستارها به سمتم آمدند و یکی از آن میان پرسید :

- چه شده است ؟

گفتم :

- دخترم به هوش آمده است .

اینرا گفتم و خود از هوش رفتم . وقتی به هوش آمدم , او با دکتر درباره خوابی که دیده بود حرف می زد . حرفهایش را شنیدم و آرام گریستم .

***

پزشک معالج چنین می گوید:

- خبر خوبی بود . به سرعت به بالین بیمار آمدم و او را معاینه کردم . عجیب بود . او بسیار سرحال و قبراق بود و اثری از اغمای ده روزه در سیمایش مشاهده نمی شد . بدنش داغ بود , اما تب نداشت . با او حرف زدم :

- حالت چطور است ؟

- خوبم دکتر . دیگر هیچ دردی را حس نمی کنم

عجیب بود . او اصلا لکنت زبان نداشت . در حالیکه پیش از آن , بعد از حضور هر تشنج , او می ماند و سکوت و خجالت و لکنت زبان . پیش داوری نکردم و منتظر جواب آزمایشها ماندم .اما از حرفهایی که می زد و از خوابی که دیده بود و برایم تعریف کرد , هنوز غرق در شگفتی و ناباوری بودم .

***

بیمار اظهار می دارد :

- جواب آزمایشها که آمد , من حیرت و ناباوری را در نگاه پر ابهام دکترهای معالجم خواندم . برگه ها را دست به دست هم می دادند و با دقت محتویات آنرا مرور می کردند و با هم پچ پچ می کردند . از حرفهایشان چیزی نمی فهمیدم , ولی حدس می زدم که دارای احساس مشکوک و گنگی , میان باور و ناباوری اند. هرچه بیشتر می فهمیدند , بر میزان تعجبشان افزوده می شد . اما من در عین باور و یقین بودم, چون رویای من , رویایی صادقه بود و هیچ شبهه ای در صداقت آن نداشتم .

***

مادر با گریه می گوید:

بغض کهنه آسمان ترکیده بود و باران مویه کنان بر سر شهر فرو می ریخت . گویی آسمان هم با ابر نگاه من که از لحظه شنیدن خبر سلامتی او , در بارش مداوم بود , رقابت داشت . ماشین در زیر اشکهای یکریز و تند باران , که دستهای پر شتاب برف پاک کن ها هم , از پاک کردن آن , از شیشه ماشین عاجز مانده بود , بیمارستان را ترک کرد و ما را با خیالی شاد و دلی امیدوار و دنیایی از حرف , برای بازگفتن به اقوام و آشنایان , به سمت خانه برد .

شفایافتگان / طنین زیبا

جلوی کوچه پر از ازدحام مردم بود . همه آمده بودند تا معجزه امام(ع) را با چشم خود ببینند . صدای صلوات همه کوچه را پر کرده بود و دود اسپند و عود, در حالیکه از زیر چتر بی بی در فضای خیس کوچه می پیچید , همراه با وزش نسیم می رقصید و تا آسمان می رفت .

***

پزشک معالج با ذهنی پر از ابهام اظهار می دارد:

- وقتی آنها رفتند , توفانی از تردید در ذهنم وزیدن آغازید . من ماندم و دودلی میان باور علمی یا اعتقاد مذهبی . بلحاظ علمی , خوب شدن ناگهانی یک بیمار بر اثر دیدن یک رویا , فقط می توانست یک حادثه کوتاه مدت باشد , اما از نظر ایمانی و با تکیه بر باورهای اعتقادی , باید می پذیرفتم که شفا , صورت پذیرفته است .

پرونده بیمار را برداشتم . قلم به دست گرفتم و نیش آنرا در دل صفحه کاغذ فرو برده , چنین نوشتم :

- ضمن احترام به اعتقادات و شعائر دینی و قبول شفای جسمی و روحی بیمارم خانم (ن- و), بدست با کرامت ائمه اطهار (ع) , اظهار نظر قطعی بهبود ایشان , با گذشت سالها و عدم بروز حملات و پی از چکاب مجدد و گرفتن نوار مغزی , میسر خواهد بود .

***

و آخرین گزارش :

(( در تاریخ 28/ 10/ 1383 نوار مغزی از بیمار شفایافته خانم (ن- و) گرفته شد . ایشان هیچگونه مشکلی ندارند و نوار مغزی , سالم بودن ایشان و عدم رویت علائم امواج تشنجی که در قبل از شفا مشهود بود را تایید می کند . ))

دکتر سید محسن جهانبخش متخصص مغز و اعصاب

نظام پزشکی :61020


بخش حریم رضوی