تبیان، دستیار زندگی
گفتگو با جانباز شیمیایی اکبـــر بوربوری ، او که همه ای جوانی و سلامت خود را برای جاودانگی ایرانی آباد و آزاد هدیه کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

افشای یک فاجعه شیمیایی


گفتگو با جانباز شیمیایی اکبـــر بوربوری ، او که همه ای جوانی و سلامت خود را برای جاودانگی ایرانی آباد و آزاد هدیه کرد.

جانباز شیمیایی

سرفه می کند، سخت و خون آلود سرفه می کند و از رازی "سر به مهر" پرده بر می دارد، از سالهایی دردناک. از گازهای شیمیایی در زندان های رژیم بعثی عراق.....

***

...پاییز سال 1359بود و جنگ تحمیلی تازه شروع شده بود. کارگر فنی "شرکت نفت" در آبادان بودم. به همراه چند تن از مهندسین شرکت ماموریت داشتیم، برای رفع برخی از خرابی ها به پالایشگاه آبادان برویم.

آن زمان خرمشهر در تصرف بعثی ها بود و آبادان هم خالی از سکنه و در واقع میدان جنگ بود.

در حالی که برای سرکشی از تاسیسات به طرف مناطق مرزی در حال حرکت بودیم، یک گروه مسلح با لباس خاکی جلوی خودروی مان را گرفتند. ابتدا تصور می کردیم که ایرانی اند، ولی بعد متوجه شدیم که عراقی هستند. ما هم که مسلح نبودیم و امکان دفاع وجود نداشت به دست عراقی ها افتادیم.

آنها یک گروه چریکی و متجاوز بعثی بودند و ما را به منطقه "زبیر" در خاک عراق بردند و در آنجا در مکان نامعلومی به مدت 2 سال در قرنطینه بودیم. مکانی نمناک، تاریک و وحشتناک.

یک زندان 30 - 40 متری با حدود120 نفر اسیر بدون هیچ گونه امکانی حتی پتو، حمام، غذای مناسب و.....

در آن سالها خانواده ام مطمئن شده بودند که من مفقودالاثر شده ام.

آن زمان خرمشهر در تصرف بعثی ها بود و آبادان هم خالی از سکنه و در واقع میدان جنگ بود.در حالی که برای سرکشی از تاسیسات به طرف مناطق مرزی در حال حرکت بودیم، یک گروه مسلح با لباس خاکی جلوی خودروی مان را گرفتند. ابتدا تصور می کردیم که ایرانی اند، ولی بعد متوجه شدیم که عراقی هستند. ما هم که مسلح نبودیم و امکان دفاع وجود نداشت به دست عراقی ها افتادیم.آنها یک گروه چریکی و متجاوز بعثی بودند و ما را به منطقه "زبیر" در خاک عراق بردند و در آنجا در مکان نامعلومی به مدت 2 سال در قرنطینه بودیم. مکانی نمناک، تاریک و وحشتناک.

*****

دو سال بعد ما را با قطار بصورت شبانه به شهر "موصل" منتقل کردند.

ما به زندانی مخوف و مرگبار وارد شدیم.

آنجا بهتر از قرنطینه نبود، گاهی مواقع هفته ها از خوردن آب آشامیدنی کافی محروم بودیم و وضعیت ما به صورتی بود که دندان هایمان به خودی خود می افتاد.

بعضی وقت ها متوجه بوی بدی می شدیم که ساعت ها ما را آزار می داد، بوهایی شبیه به سیر و شکلات....

در اکثر مواقع بچه ها دچار استفراغ و تهوع می شدند. بعضی روزها ما را به اتاق های مخصوصی می بردند و برایمان آمپول می زدند و آزمایش های مخصوصی انجام می دادند و ما اصلا نمی دانستیم که بر ما چه می گذرد؟!.

بچه هایی که بی هوش می شدند، یا بینایی شان را از دست می دادند را از گروه جدا می کردند و به جای دیگری می بردند و ما از سرنوشت آنها هیچ اطلاعی نداشتیم.

بعدها متوجه شدیم این بوی بد "گازخردل" است که عراقی ها از زیر در به داخل اطاق وارد می کنند و ما در گوشه از سلول درد می کشیدیم و روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردیم.

*****

رژیم بعثی عراق برای بررسی اثرات بمب های شیمیایی آن را بر روی نمونه های انسانی آزمایش می کرد. آنها اسرای مظلوم ایرانی بودند.

پیرمرد سینه سوخته برای گفتن این مطالب مدام سرفه می کرد و دستانش را بر روی شانه ام می فشرد و می گفت: ببخشید! معذرت می خواهم.!!

و اشک در چشمانم حلق بست و او مرا در آغوش کشید و گفت: بنویس! پسرم، بنویس!....

او امروز 75 سال دارد، دارای 3 فرزند به نام های "اصغر"، "شهلا" و "رضا" می باشد شادترین خاطره زندگی اش را زیارت کربلای معلی و تلخ ترین لحظه زندگی اش را شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(قدس) در زندان موصل در بیان می کند.

نام: اکبـــر

نام خانوادگی: بوربوری

تاریخ و محل تولد: بهمن ماه 1311- همدان

مکان مجروحیت: زندان های عراق(موصل)

نحوه مجروحیت: استشمام گاز خردل

مدت اسارت : 10 سال

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ساجد