انیس و مونس دردمندان
نام شفا یافته : صغری ابراهیمی، سن : پنجاه و دو سال، نوع بیماری : سرطان ، تاریخ شفا : تیر ماه 1369
امید به کسی بسته ام که ملجا درماندگان است. درمان درد کوچک، مثل خود درد کوچک است، از بزرگان باید کار بزرگ طلب کرد. امام بزرگ اگر درد بزرگ و بی درمان را شفا دهد، شفاعتش در نزد خدا باورپذیر خواهد بود.
یا امام رضای قریب ای انیس و مونس دردمندان و حاجتمندان ای بزرگوار من فرزندان خود را رها کرده ام و به زیارت آمده ام تا به برکت این امام (ع) و شفاعتش که نعمتی بر ماست، سلامت خود را بازیابم.
می گویند: امید واهی بسته ام به شفا. می گویند: سرطان من بدخیم است و هیچ درمانی ندارد.
اما من در جواب می گویم:
قبل از سفر همه این حرفها را زدم . به هرکس که از یاس دم می زد من از امید می گفتم . اما همینکه به مشهد رسیدم و به حرم رفتم ، دودلی غریبی دلم را لرزاند و دست وسوسه گر شک ، خفتم را سفت چسبید :
- اگر شفا نگیری ، پاسخ آنهایی که از سفر منع ات کرده بودند را چه خواهی داد ؟
- سرطان در همه وجودت ریشه دوانیده و رگ و ریشه ات را پوسانده ، توقع داری با یک نظر و امیدی واهی درمانت میسر شود ؟
ولی باز کسی در درونم فریاد می زد :
- نه .... امید واهی نیست . مومن باش به این دخیل بندی .
از هجوم این افکار دچار دلشوره عجیبی شده بودم . راه گریز را در نیایش و دعا دیدم . پس دستهای مستمندم را در مشبک ضریح پنجره فولاد حلقه کردم و با اشک از امام (ع) شفاعت خواستم و از خدایش طلب شفا نمودم .
در میان اشک و گریه و دعا بود که پلکهایم سنگینی کرد و بر روی هم افتاد . میان خواب و بیداری صدایی را شنیدم . کودکی بود که مادرش را جستجو می کرد . او را صدا زدم و مادرش را که کمی آنسوتر به نماز ایستاده بود ، نشانش دادم . دلش آرام گرفت ، از من پرسید : شما هم بیمار هستید ؟
گفتم : آری . بیمارم و دخیل بسته به شفاعت امام (ع) .
گفت : من هم بیمار بودم . همه دکترها جوابم کرده بودند . اما مادرم گفت : می برمت مشهد و از امام شفایت را می خواهم .
پرسیدم : بیماری ات چه بود ؟
گفت : نمی دانم . ولی همه می گفتند : درد بی درمان .
گفتم : خب چی شد ؟ شفا گرفتی ؟
گفت : آقایی به بالینم آمدند و گفتند تو خوب شده ای ، برو که مادرت منتظر توست .
او را در آغوش گرفتم و گفتم : پس برای من هم دعا کن .
نگاه معصومش را به سمت من چرخاند و پرسید : مگر درد شما چیه ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم : همان درد بی درمان.
یکه ای خورد و پرسید : شما هم مثل من ..... ؟
با لبخند به میان حرفش دویدم و گفتم : اما ناامید نیستم . به همین نیت نیز به مشهد آمده ام و دخیل بند عنایت آقا شده ام تا کرامتی کند و این درد بی درمان را تسکینی بدهد .
با مهربانی نگاهم کرد و گفت : من برایتان دعا می کنم .
صدای مادری که کودکش را صدا می زد ، مرا بخویش آورد . چشمهایم را که باز کردم، شب با آسمانی مالامال ابر بر سر شهر و حرم افتاده بود .نگاهم را به اطراف چرخاندم . هیچ اثری از کودک نبود . اما زنی هراسان از دور به سمت من می آمد و مدام نامی را فریاد می زد .به من که رسید ، پرسید : شما دختر مرا ندیدید ؟ همینجا دخیلش بسته بودم .
ناخواسته و بی آنکه کلامم در اختیارخودم باشد ، گفتم : او شفا گرفت و رفت .
فریادی زد و به سمت در خروجی حرم دوید . پلکهایم را بستم و اجازه چکیدن به قطره اشک منتظری که در قاب نگاهم زندانی شده بود ، دادم . صدایی مرا مخاطب قرار داد . صدای همان زن بود که از من می پرسید :
- شما هم بیمارید ؟
به سمت صدا برگشتم و خواستم جوابش را بدهم . اما کسی را آنجا ندیدم . دوباره صدا را از سویی دیگر شنیدم :
- شفا می خواهی؟
این بار صدای خودم بود . ولی من که کلامی نگفتم . پس چه کسی با زبان و لهجه من حرف می زد ؟ با تحیر نگاهم را به هر سو چرخاندم . اما بجز بیماران دخیل بسته و درخواب و همراهانشان که به نماز و دعا مشغول بودند ، کسی در آن اطراف نبود .
احساس سرما کردم و پتو را به روی شانه هایم کشیدم . رعدی دل آسمان سیاه را شکافت و نم بارانی صورتم را نوازش داد .
نفسی عمیق کشیدم و هوایی را که پر از نم و باران بود به ریه هایم دادم . از اینکار احساس انبساط و فرح کردم .باران شدیدتر شده بود و کم کم بیماران و همراهانشان جل و پلاس خود را جمع کرده ، از صحن خارج می شدند . تنها شدم . خادمی جلو آمد و پرسید :
- همراهان شما کجا هستند ؟
تا خواستم جوابش را بدهم ، صدایی گفت :
- ایشان با من هستند . خودم مواظبشان هستم .
خادم به سمت صدا برگشت و من در پشت سر او ، همان زنی را دیدم که لحظاتی پیش بدنبال کودکش می گشت . زن جلو آمد . روبرو با من ایستاد و دستش را بسوی من دراز کرد :
- بذارید کمکتان کنم . باید به داخل برویم. باران شدید است و خیس می شوید . ممکنه سرما بخورید .
از لای چادر زن ، کودک شفایافته ای که در عالم خیال دیده بودم ، سرک کشید و به رویم لبخند زد .
دستم را به دستش دادم و او کمک کرد که از جا برخیزم .اما حسی در من می گفت که همانجا بمانم . نگاهم را به نگاه پاک دختر دادم . گویی او نیز با نگاهش حرف می زد و از من می خواست که در باران بمانم .
دستم را از دستهای زن بیرون کشیدم و گفتم :
- من می مانم .
گفت : سرما می خورید .
گفتم : فقط چند دقیقه . آخه من باران را خیلی دوست دارم .
زن پذیرفت و رفت . کودک همچنان لبخند می زد .
دوباره رعدی غرید و صدایی که هیچ شباهتی به صدای زمینیان نداشت ، بگوشم آمد : بنوش.
- چه را بنوشم ؟
- آب گوارایی را که برایت آورده ایم .
- آب ؟ کدام آب ؟
برقی دل آسمان را شکافت و تا برابر نگاهم امتداد یافت . در درخشش نور ، مردی را دیدم که صاحب آن صدای آسمانی بود . او قدحی را در برابر نگاهم گرفت . گفت : از این آب بنوش .
قدح را ازدستش گرفتم و آبش را نوشیدم . آبی بس گوارا و شیرین بود.
حالا دیگر صحن کاملا خلوت شده بود و باران اما همچنان شدید می بارید . تنم خیس شده بود و احساس سرما اما نداشتم . اصلا احساس درد هم نداشتم . بی اختیار خودم را در باران رها کردم و از اینکه دردی در وجودم نیست ، صدای دلم را تا خدا رساندم .
بخش حریم رضوی