راه سعادت و کمال
نام شفایافته : حمید رضا سالمپور، سن : 15 سال، نوع بیماری : سرطان، تاریخ شفا : مهر 1389شب میلاد امام رضا (ع)
هوا مه آلود شده بود دختر تکانی به خود داد و شانه عوض کرد ناگهان احساس عجیبی به سراغش آمد آهسته چشمانش را باز کرد با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
چشمان درشت و سیاهش را که برقی از شادی در آن موج می زد، در نگاهم ثابت کرد و در حالیکه طناب وا شده را نشانم می داد، فریاد گونه پرسید :
- مگه این طنابو به ضریح گره نکرده بودی ؟
باحیرت به طناب و گره گشوده شده اش خیره شدم و گفتم :
- چرا . خودم با گرهی محکم بستمش به ضریح . چرا بازش کردی ؟
- من بازش نکردم خاله. خودش وا شده . از خواب که بیدار شدم وا شده بود . گفتم شاید شما ...؟
- نه . من نه .
نگاهم را به سمت خواهرش که هاج و واج به حمید و طناب دستش خیره شده بود ، چرخاندم . او که متوجه نگاه پرسنده ام شده بود ، گفت :
- من که با شما بودم خاله . شاید....؟؟
اما کلام در دهانش قفل شد و بیرون نیامد . نگاهش پر از ابهام و تردید شد . پرسیدم :
- چی می خواستی بگی؟
گفت :
- یعنی ممکنه خاله ؟
منظورش را متوجه شدم و پر باور و امیدوار گفتم :
- اگه ممکن نبود که الان اینجا نبودیم . ما این همه راهو اومدیم که دست پر برگردیم . مگه جز اینه ؟
- نه خاله . ولی ....
- تردید و دودلی رو از ذهنت بیرون کن دختر . اینجا حریم باور و امیده . پنجره ای وا شده به سمت خدا . با خدا حرف بزن و ازش شفا بخواه . امام (ع) رو واسطه قرار بده تا حرفت زمین نمونه .
دوباره طناب را بر مشبک ضریح گره بستم و کنار حمید نشستم .
- چطور متوجه باز شدن گره شدی ؟
چشمان درشتش که مثل پرده قیراندود شب سیاه بود و تو گویی ستاره ای در میان سیاهی ها می درخشید ، در نگاه پرسانم دوخت و گفت :
- خواب بودم که متوجه همهمه ای شدم .گویی جمعیت زیادی دور و اطرافم جمع شده بودند و با هم حرف می زدند . اما همینکه چشم باز کردم، همه جا پر از سکوت و آرامش شد . دوباره نگاهم را بستم و خیلی زود خوابم برد . باز همان همهمه در گوشهایم پیچید و باعث بیداریم شد. برخاستم و در پی یافتن منبع همهمه سرم را به اطراف چرخاندم ، که متوجه شدم طنابی را که بر گردنم بسته بودی ، آرام بر مشبک ضریح سر خورد و فرو افتاد .
- این می تونه یه نشونه خوب باشه .
- نشونه چی ؟
- شفا .
- یعنی من خوب می شم ؟
- امیدوارم .
یکسال بود که حمید بیمار شده و زندگی را در کام خانواده اش تلخ کرده بود . بیچاره خواهرم در این یکسال به اندازه ده سال پیر شده بود. او و شوهرش هر کاری که از دستشان ساخته بود برای درمان حمید انجام دادند ، اما افاقه نکرد . من که علاقه خاصی به حمید داشتم ، هر روز به دیدنش می رفتم و حالش را جویا می شدم . تا اینکه هفته قبل وقتی به دیدن خواهرم رفتم ،او را بسیارملول و مایوس دیدم.
- چی شده خواهر ، گرفته و در همی ؟
در حالیکه نگاه خود را با همه یاس و ملالش به من دوخته بود ، قطرات اشک از گوشه چشمهایش سرک کشیدند و بر چهره خیس و عرق کرده اش فرو لغزیدند .
- ناامیدم خواهر . می ترسم درمان افاقه نکنه و حمیدم ....
حرف در دهانش مچاله شد و هق هق گریه جایش را گرفت . او را بغل گرفتم و سعی کردم با حرفهای امیدبخش ، آرامش کنم .
- اینا همه اش امتحانه . خدا گاهی بنده های خوبشو مورد آزمایش قرار می ده تا میزان ایمانشونو بسنجه . خدا برای قبولی توی این امتحان ، یه کلید گذاشته . کلید صبر . اگه این کلید رو داشته باشی همه قفلهای ناامیدی باز می شه و امید که نقطه آغاز پیروزیه خودشو بهت نشون می ده. تو که به لطف و کرم خدا ایمان داری ، در خونه خدا رو بزن و از اون طلب یاری کن .
صدای اذانی که از ماذنه مسجد برخاسته بود ، همراه با نسیم شرجی هوا از پنجره تو آمد . خواهرم اشکهایش را با گوشه آستینش پاک کرد و گفت :
- تو این وقت مقدس دعا کن که خدا راه قبولی در این امتحان سختو نشونم بده .
این حرف را که گفت ، تازه به یادم آمد که برای چه منظوری به دیدنش آمده ام . به چشمهایش که نگاه گنگی از آن می ریخت ، زل زدم و گفتم :
- اونقدر از یاس و ناامیدی گفتی که یادم رفت واسه چی به دیدنت اومدم .
نگاه پر سوالش را بر روی من ریخت.
- کاری داشتی ؟ بگو .
بی معطلی پیشنهادم را مطرح کردم :
- قراره روز میلاد امام رضا (ع) بریم مشهد . خواستم تو و حمیدم باهامون بیاین .
علامتی از مسرت و رضایت در خطوط چهره اش هویدا شد . لبخندی شادمانه زد و گفت :
- چه خوب . عالیه . ولی ...؟
بیکباره در فکر فرو رفت و ادامه داد :
- شوهرم و بچه ها رو چیکارشون کنم ؟
چون می دانستم که همسرش درگیر کار است و احتمال آمدنش دور . از قبل فکرش را کرده بودم . گفتم :
- اجازه بده حمیدرضا رو با خودمون ببریم . خودت که می دونی ، من اونو مثل بچه خودم دوستش دارم .
لحظه ای در سکوت و اندیشه در من نگریست . بعد سری تکان داد و گفت :
- نه خواهر . زحمتت می شه ؟
- تو فکر زحمت من نباش . بگو آره یا نه ؟
دودل بود و تردید در قبول یا رد پیشنهادم داشت . گفتم :
- حالا که تردید داری ، اجازه شو از پدرش می گیرم . تو که می دونی من کاری رو که بخوام ، انجامش می دم .
با این تهدید ، حباب تردید و دودلی در اندیشه اش ترکید. لبخندی زد و گفت :
- باشه قبول . حمید رو اول به خدا و بعد می سپارمش دست تو . اما دخترمو همراش می فرستم که دست کمکت باشه .
آنگاه دستهایش را بالا برد و با خدا حرف زد :
- خداوندا ، چرا من باید پشت در قفل شده ناامیدی زندونی بشم ؟ در حالیکه امید اینجاست و تو کلیدشو بهم ارزونی داشتی.
سپس رو به من کرد و گفت :
- حمید رو با خودت ببر خواهر . شفاشو از خدا و امام هشتم (ع) بخواه . منم دعا می کنم دست خالی برنگردی .
***
- شفا چیه خاله ؟
با صدای حمید به خود آمدم و افکارم را رها کرده ، در نگاه پر سوال و ابهام او خیره شدم . در ته چشمهای گود افتاده و روشنش ، حالتی از اضطراب ، همراه با امید موج می زد .
- شفا چیزی مث معجزه است . وقتی کسی دردی داره و با ایمان قوی در خونه خدا رو می کوبه ، اگه خدا جوابشو بده و سلامتی شو بهش برگردونه ، شفا اتفاق افتاده.
- پس چرا مردم واسه گرفتن شفا میان مشهد ؟ مگه خدا شفا نمی ده ؟ خب خدا که همه جا هست . پس چرا تو دیلم ، تو بوشهر یا اهواز شفای بیمارا رو نمی ده ؟ چرا باید بیایم مشهد ؟ چرا باید طناب ببندیم به گردنمون ؟ مگه خدا از درد ما بی خبره که اینجوری باید باخبرش کنیم ؟
از سوال کودکانه ، اما پر مفهومش در شگفت شدم . گفتم :
- آره درسته ، خدا همه جا هست ، اون از درد و نیت همه آگاهه . برای او شفا دادن بیمار در مشهد یا دیلم خودمون فرقی نداره . اما این خدای مهربون ، کارهاش پر از حکمته . اون واسطه هایی بین خودش و ما قرار داده که با دخالت اونا کار ما زودتر به انجام برسه . ما به مشهد میایم تا این واسطه رو دخیل شفامون قرار بدیم .
- پس خدا هم پارتی بازی می کنه ؟
از سوالش خنده ام گرفت . او را بغل کردم و بوسیدم :
- یه جورایی آره .اما نه مثل ما آدما . خدا جواب کسی رو زودتر می ده که واسطه اش با خدا قوی تره. وقتی آدما با تنی رنجور و دلی شکسته ، راه درازی رو طی می کنن و رهسپار حریم حرم یار می شن ، وقتی قلبهای مالامال از امیدشونو ، دخیل حضرتش می بندند ، تا از منبع احسانش بهره بگیرند. نور ولایت بر قلبی می تابه که شکسته تر از همه است و شفا ، هدیه ای می شه از اتصال دل با خدا.
حرفهایم برایش سنگین بود . این را از نگاه پر ابهامش فهمیدم . اما معنی شفا را فهمیده بود که خودش را از آغوشم کند و گفت :
- من شفا گرفتم خاله . بریم تا این خبر خوبو به مادرم برسونم .
- از کجا می دونی ؟ باز شدن گره طناب یه نشونه است . باید دکتر تشخیص بده که شفا گرفتی یانه ؟
با گفتن این حرف ، ناخودآگاه طناب را کشید . طناب بار دیگر بر مشبک ضریح سر خورد و فرو افتاد. حمید به من و خواهرش خیره شد . لحظه کوتاهی میان ما به نگاه و حیرت و سکوت سپری شد ، پس آنگاه فریادی شادی حمید همه صحن را پر کرد . جمعیتی از مردم که شاهد این واقعه بودند ، تکبیر گویان گرد ما را گرفتند . کسی از آن میان که لباس خادمی بر تن داشت ، جلو آمد و ما را به سمت دفتر شفایافتگان حرم راهنمایی کرد .
بخش حریم رضوی