
اعتقاد به شفا
نام شفایافته: گوهر دیندار، اهل : درگز، سن : 50 سال، نوع بیماری : سکته مغزی
همینکه چشم وا کردم ، خودم را در بیمارستان یافتم. شوهرم روبرو تختم مچاله شده بود و چشمان غمگینش را در نگاهم داشت. خواستم بپرسم چه شده و چه بلایی بر سر من نازل شده است ؟ اما زبانم کلید شده بود و تکان نمی خورد.
بجای حرف، صداهای نامفهومی از میان دهانم بیرون زد که همسرم را غمگین تر کرد. فریادی کشید و از اتاق بیرون رفت :
- آقای دکتر ..... می خواد چیزی بگه، اما نمی تونه. کمکم کنید. همسرم نمی تونه حرف بزنه.
از ضجه او موجی از احساس غم همه وجودم را پر کرد. اندیشه کردم که از این پس چگونه با همسر و بچه هایم حرف بزنم؟ من که زبان اشاره نمی دانستم. رنج این نتوانستن مثل بختک بر ذهنم افتاد. آری، من لال شده بودم.
***
من به باور دوم دل بستم و تلاش کردم تا راهی برای گریز از این دلواپسی دردناک پیدا کنم.

روزی در خانه نشسته بودم و فیلمی را در تلویزیون تماشا می کردم. قصه فیلم درباره کبوتری بود که با پناه آوردن به حرم امام رضا ، چند آدم گرفتار را به حرم می کشاند و باعث گشایش گرفتاری آنان با توسل به امام (ع) می شود.
با دیدن فیلم به خود نهیبی زدم که :
چه کسی بهتر از این امام رئوف که هر دردمندی را جوابگوست ؟ برو و در خانه او را بکوبان و شفایت را از خدای او طلب نما .
این شد که دل را برداشتم و راهی مشهد شدم . حرم امام رضا (ع) پناهگاه امنی بود که می توانستم راحت و بی دغدغه غبار از دل بتکانم و ابر تشویش را از ذهن مکدر بیرون کنم .
کنار پنجره فولاد که آرام گرفتم، بی اختیار بغضم ترکید. چون زبانم قفل شده بود و تکلم نمی توانستم، با زبان دل به سخن با امام پرداختم. دردهایم را با اشک با ایشان درمیان گذاشتم. سر را بر دیوارگذاشته، نگاهم را از میان مشبکهای پنجره فولاد تا ضریح امام امتداد دادم. اشک نگاهم را مکدر کرد و در میان به هم ریختگی تصویر مغشوشی که از ضریح در نگاهم مانده بود، نوری را دیدم که به سمتم می آمد. بیدار بودم و همه چیز را می دیدم. نور در برابر من ایستاد و صدایی درونی به من گفت: تو شفا گرفته ای.
توفانی از امید و یاس در درونم وزیدن گرفته بود. باور این ندای روحانی حتی برای من که با این باور به زیارت آمده بودم مشکل بود .
اشک از چشمانم گرفتم و نگاهم را به اطراف دادم . کسی زیارتنامه می خواند . خواستم با او هم نوا شوم .اما ترسیدم که آن ندای درونی ، زاییده اغتشاشهای ذهنی من بوده باشد . در دل زمزمه دعا را دم گرفتم و آهسته آهسته نوای خواندن دعا را بلندتر کردم . با ناباوری صدای حنجره خود را شنیدم . تارهای صوتی ام تکان می خورد و اصوات از میان آن بیرون می زد .
- یا وجیها عنداله اشفع لنا عنداله .
***
وقتی جلوی میز دکتر ایستادم و با زبان خود سلام گفتم ، دکتر از تعجب چشمهایش وا ماند . او که قبل از سفرم به مشهد معتقد بود هیچگاه تکلم من بهبود نخواهد یافت ، حالا مرا در حال سخن گفتن می دید ، بی هیچ لکنتی .در نگاه متحیرش خندیدم . گفت :
- این فقط می تونه یک معجزه باشه .
گفتم : معجزه هیچوقت رخ نمی ده، مگه بهش معتقد باشی. من شفایم را از اعتقادم به باور معجزه گرفتم.
دکتر پشت صندلی اش نشست. عینکش را بر داشت و قطره اشکی که در گوشه چشمانش روییده بود، پاک کرد و گفت : برایم از این معجزه بگو. می خواهم راز این باور را دریابم.
و من همه ماجرایی را که برایم رخ داده بود شرح دادم و در تمام این مدت دکتر همچنان می گریست.
بخش حریم رضوی