تبیان، دستیار زندگی
شفای تو هدیه ای از جانب خداست. از خدایت تشکر کن ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

باران رحمت الهی


نام شفا یافته : ماه جبین عضدی، متولد : 1340، اهل : جهرم، نوع بیماری : میگرن بدخیم، تاریخ شفا : مهر ماه 1389

من پانزده سال با درد شدید میگرن دست به گریبان بودم . شدت درد چنان بود که همیشه آرزوی مرگ داشتم . مدتها بود که خواب از چشمان من قهر کرده و گاهی هم که از شدت خستگی با کمک قرص و شربت و آمپول ، لحظه ای می خوابیدم ، خیلی زود از شدت درد بیدار می شدم و باز حکایت درد و تحمل و آرزوی مرگ تکرار می شد .


شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان با خدای خود خلوت کردم و با گریه و دعا به درد دل با او نشستم . گفتم خدا به خودت قسم دیگر کاسه صبرم لبریز شده . طاقتم طاق شده است و تحمل این همه درد را ندارم . ترا به این ایام و شبهای مقدس قسم می دهم که تکلیف مرا با این درد جانکاه یکسره کن. اگه امتحان است ، من خودم را رفوزه این امتحان می دانم . کارنامه مردودی ام را امضا کن و مرگم را برسان . مگه تو خدای من نیستی ، پس چرا مرا از یاد برده ای ؟ من که جز تو کسی را ندارم . تو همیشه همراه و مونس من بوده و هستی . چه شبها که زخمهای تنهایی پر اندوه و دردم را با مرهم یاد تو التیام دادم . چه روزها که دست دعا و تضرع به سوی دراز کردم . اما جوابی نشنیدم . مایوس نشدم و باز امیدوار در خانه ات را کوفتم . اینرا بدان که تا جواب هم نگیرم ، دست از دامانت بر نمی دارم .

شفایافتگان / باران رحمت الهی

آخه خدای خوب من ، چرا مرا به دنیایی آوردی که پر از درد و رنج است ؟چرا باید در این زندگی کوتاهی که برایم رقم زده ای ، این همه عذاب بکشم ؟ چرا باید این مریضی لاعلاج را به جانم بیندازی که مرا از تو بخورد و خمیر کند و بکشد ؟ چرا برای درد من علاجی نیست ؟ مگر تو خدای عادل نیستی ؟ مگر در دنیای آفریده شده تو خنده نیست ؟ پس چرا چشمان من باید هماره از اشک خیس باشد ؟

خدایا بسی دلتنگ و دل آزرده ام . بر من ببخش و جسارتم را پذیرا باش . دوست دارم دلتنگی ها و عقده های دردم را بیرون بریزم تا شاید بیماری را برای لحظه ای فراموش کنم .

همینطور که با خدا واگویه درد داشتم احساس کردم که پارچه ای بر روی سرم افتاد . خواستم پارچه را بردارم ولی خنکای بارش باران مانندی را احساس کردم. بوی گلاب در شامه ام پیچید و مرا به حالتی از خلسه برد . یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه رفت. مست شدم و در عین هشیاری به عالمی خیالی رفتم . حالت تصعیدی داشتم . بالا رفتم و تابش نور سبزی را در پس حجاب پارچه ای که بر سرم افتاده و چشمانم را پوشانده بود ، حس کردم . صدایی مرا به خود خواند :

- برخیز و نماز بخوان .

چشمانم را که باز کردم . همه جا سکوت بود . آنقدر سکوت در خانه افتاده بو د که صدای اذان از مسجدی در دوردست به وضوح شنیده می شد . از جا برخاستم ، وضو گرفتم و برای ادای نماز قامت راست کردم .

نمازم را که سلام دادم ، تازه متوجه شدم که همه بدنم خیس است . بوی گلاب هنوز در فضای اتاق جاری بود .

دوباره در خلوت خود و خدایم پرسه ای عاشقانه زدم و خاطرات لحظه های زود سپری شده پیش را مرور کردم . عجیب بود . سرم درد نمی کرد و تمایلی به خوردن قرص نداشتم . همانجا نیت کردم که روز تولد امام رضا (ع) به شکر خواهی سفری به مشهد داشته باشم .

با این خیال خوب سر بر بالش گذاشته و راحت خوابیدم . دیگر درد به سراغم نیامد و خواب مرا ضایع نکرد.

آنروز تا ظهر بی هیچ احساسی از بیماری در خوابی خوش فرو رفتم .

***

آفتاب رنگ پریده خزان آخرین اشعه هایش را از هره بامهای بلند و شاخه های سپیدارها جمع می کرد که ما به مشهد رسیدیم . باد می وزید و برگهای زرد و قهوه ای درختان را فرش زیبای خیابان می ساخت. از اتوبوس که پیاده شدم ، سراسیمه به حرم رفتم. مثل عاشقی که به دیدار معشوق خود می شتابد.

در سکوت پر ابهام خویش مغتکف می شوم و در پشت پنجره فولاد دخیل بسته، فارغ از هیاهوی زائران به خلوت یادهای گذشته می روم. بی اختیار در پرسه خوش رویای آن شب قدر رمضان غرق می شوم.

خیزاب خاطره شیرین آن کامیابی مسرت بخش مرا به کام خویش می گیرد و در پیچ وتاب آن گم می شوم .

سایه ای خورشید را از نگاه من می گیرد. سرم را که بالا می آورم، مردی را می بینم که قدش از زمین تا آسمان کشیده شده است. صورتش گویی خود خورشید است. مرد در برابرم می ایستد.

- برخیز تو شفا گرفته ای.

- می دانم.

- پس برای چه دخیل بسته ای ؟

شفایافتگان / باران رحمت الهی

- این دخیل بندی حکم سپاس دارد . آمده ام برای ابراز عرض تشکر و قدردانی.

- شفای تو هدیه ای از جانب خداست. از خدایت تشکر کن . به زیارت برو و نماز بخوان.

- از شما هم هدیه می خواهم آقا . به تبرک هدیه ای عطایم کنید .

- این پارچه سبز را بگیر و همیشه با خود داشته باش . این هدیه ما برای توست .

چشمهایم را باز می کنم تا کسی را که با من در حال گفتگوست ببینم . اما حرم خلوت است و جز من و چند دخیل بسته دیگر ، کسی در آن حوالی نیست . شب آمده و آسمان ستاره باران است . دستم را که بر مشبک ضریح قفل شده است ، باز می کنم . با ناباوری پارچه سبزی را در مشت خود مشاهده می کنم . پارچه را می بوسم . عطر غریبی دارد . آنرا می بویم و سر بر ضریح پنجره فولاد گذاشته ، سیر می گریم .

صبح که می دمد ، من با باور خوب شفا از حرم بیرون می آیم . دیگر خوب می دانم که خواب دیشب من و آن رویایی که در شب قدر رمضان دیدم ، هر دو رویایی صادقانه بودند . من به رویای صادقه باور دارم .


بخش حریم رضوی