تبیان، دستیار زندگی
یک شادی گنگ و مبهم , همراه با یک نوع اضطراب ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مالک خوشبختی


نام شفا یافته : میثم میر احسنی،  اهل : تهران، دانشجو رشته کامپیوتر، سن 22 سال ، نوع بیماری : سرطان

میثم جوان محجوب, معصوم و باایمانی بود که در درس, بسیار ساعی و کوشا بود. وی در سال سوم دانشگاه تحصیل می کرد و در دانشگاه هم , جزو دانشجویان برتر محسوب می شد.


مشکل او از دو ماه قبل , با تک سرفه هایی خشک و صدادار شروع شد و اصلا در باور کسی نمی گنجید که این سرفه ها, به این زودی, وی را از پای در آورد و از درس و دانشگاه بیندازد.

ابتدا تصور می شد سرما خوردگی است. بعد گفتند سینوزیت یا حساسیت است, ولی هیچکدام نبود و حال میثم روز به روز بدتر و وخیم تر می شد. پس از دو ماه بالاخره تشخیص دادند که بیماری او یک بیماری معمولی نیست و باید مورد آزمایش قرار بگیرد. او را در بیمارستان بستری کردند و پس از آزمایشهای گوناگون, دکتر معالجش رو به من کرد و پرسید :

- شما چی کاره مریض هستید ؟

گفتم : خواهرش هستم .

شفایافتگان / مالک خوشبختی

گفت : متاسفانه بیمار شما به نوعی سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده که اصطلاحا بهش لنفوم میگن. لنفوم دو نوعه , هوچکین و نان هوچکین. اگر از نوع اول باشه, خوشبختانه, قابل درمانه. اما اگر خدای ناکرده از نوع دوم باشه, درمانش بسیار سخت و احتمال بهبودیش, بسیار ضعیفه.

احساس غم انگیزی, قلبم را فشرد و بی آنکه خود بخواهم گلوله اشکی در خانه چشمهایم روئید و به شکل قطره ای از گونه هایم فرو غلتید. پرسیدم :

- چاره چیه دکتر ؟ چیکار باید کرد ؟

نگاه مایوسش را به صورتم ریخت و با لحنی که از آن غم می بارید , گفت :

- توکلتون به خدا باشه. ابتدا باید آزمایشهاشو کامل کنیم, بعد که به تشخیص واضح در مورد نوع بیماری رسیدیم, تصمیم قطعی رو خواهیم گرفت.

***

آفتاب همه حیاط خانه , تا سینه کش دیوار شرقی را خورده بود. هوا خشک و خسته و دلمرده بود. سکوتی گس, در اتاق حکمفرما شده بود. هیچکس حرفی نمی زد و یا جرات شروع صحبت را نداشت. همه به هم نگاه می کردند و منتظر بودند که بالاخره کسی چیزی بگوید و این سکوت سنگین را بشکند.

ساعت دیواری این کار را کرد و چند بار کشدار و خشک و متناوب فریاد کشید. صدای ناقوس مانند زنگ ساعت, در سکوت مچاله شده اتاق, موج زد و از لای در به بیرون رفت و باز سکوت بر اتاق حکمفرما شد وکسی حرفی نزد. در این سکوت دلگیر و خفه کننده, افکارم کش آمد و مثل تار عنکبوت به دور بدنم پیچید.

- جواب آزمایش میثم چه خواهد بود ؟ اگر از نوع خطرناک و غیر قابل درمان باشه , چیکار کنیم ؟ بهش چی بگیم ؟ چطور مجابش کنیم که با درد و رنج بسازه , تا مرگ چون مسکنی به سراغش بیاد ؟

صدای زنگ دار پدر در زیر سقف سکوت گرفته اتاق پیچید و رشته افکارم را از هم گسست.

- تو مرضیه. با من به بیمارستان بیا تا جواب پاتولوژی میثم رو بگیریم .

نمیدانم چرا پدر مرا انتخاب کرد. مگر طاقت من بیشتر از دیگران بود ؟ او که گویی افکارم را خوانده بود , جوابم را داد .

- تو از همه به میثم نزدیکتری. تاب و توانت هم از همه بیشتره.

این را راست می گفت. در میان خانواده, هیچکس مثل من با میثم دوست و صمیمی نبود. رابطه ما از رابطه خواهر و برادری فراتر رفته بود. من سنگ صبور او بودم و او یاور و پشتیبان من. اما در داشتن تاب و توان بیشتر, چندان به خودم اطمینان نداشتم . به هر حال قبول کردم و با پدر همراه شدم , هر چند می دانستم که بسیار سخت است. این اندیشه دمی رهایم نمی کرد که:

- اگر جواب آزمایش مثبت باشد و میثم دچار بیماری نان هوچکین شده باشد, من چگونه طاقت بیاورم؟ چگونه جلوی باران اشکم را بگیرم و سکوت کنم تا میثم از واقعیت چیزی نفهمد ؟ خدایا خودت یاریم ده .

توکل به خدا کردم و رفتم .

***

خورشید در پس کوههای مغرب گم می شد و آفتاب, آخرین نیزه های زرد رنگ خود را از سرشاخه های درختان و هره بامها برمی چید و می رفت , که به بیمارستان رسیدیم . وقتی وارد شدیم , پدر به گوشه ای رفت و نشست . از من خواست تا به نزد دکتر بروم و جواب آزمایش را از او بگیرم . حالت پدر را درک می کردم . در آن لحظه , حکم محکومی را داشت که برای شنیدن رای قاضی آمده باشد . طاقت شنیدن را نداشت .

جلوی مطب دکتر چند لحظه ایستادم , افکارم را متمرکز نمودم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم .

مدام زیر لب دعا می خواندم و خدا را به همه پاکان درگاهش سوگند می دادم که عنایتی کند و جواب آزمایش میثم , آنی باشد که قابل درمان و بهبودی باشد . نگاهی به پدر انداختم . روشنایی اشک در چشمانش از دور برق می زد . نگاهم را از وی کندم و خواستم در اتاق دکتر را باز کرده و داخل شوم, که در باز شد و دکتر همراه با میثم از اتاق بیرون آمدند . دکترهمینکه چشمش به من افتاد , مرا به کناری کشید و در حالیکه برگه آزمایش میثم را به دستم می داد گفت :

- متاسفانه برادر شما دچار بدخیم ترین نوع بیماری سرطان لنفوم شده است .

احساس کردم خون رگهایم منجمد شد . سرما به زیرجلدم دوید و عرق سردی بر پیشانی ام نشست . پاهایم قدرت نگهداری تنم را از دست دادند و چیزی نمانده بود که بر روی زمین سقوط کنم . نگاهم به میثم افتاد که در گوشه دیوار کز کرده بود و با چشمانی که رنگ غم گرفته بود به من می نگریست. گویا می خواست از عکس العمل من همه چیز را بفهمد . سعی کردم بر خودم مسلط باشم . تمامی قدرتم را به پاهایم دادم تا از سقوط من جلوگیری کنند و لبخندی مصنوعی بر چهره ام نشاندم تا وسیله ای برای گول زدن موقتی میثم باشد . دکتر همچنان حرف می زد و من گیج و گنگ , تنها حرکات لبهایش را می دیدم .

از آن روز برنامه شیمی درمانی میثم آغاز شد . دکتر که تلاش و امید زایدالوصف ما را در بهبود میثم می دید , دارویی را تجویز کرد و گفت :

- این دارو چنانچه به خون بیمار بخورد , احتمال اندکی به بهبود وی خواهد بود . اما قیمت دارو بسیار گران و کمیاب است .

ما که در آن وضعیت , حکم در سیل افتاده ای را داشتیم , که برای نجات خود به هر حشیشی دست می یازد , قبول کردیم که از آن دارو هم برای بهبود میثم استفاده شود . اما هیچکدام از شیوه های درمان , کارگر نیفتاد و میثم هر روز بدتر می شد .

غبار غم بر در و دیوار خانه نشسته بود و اشک تنها مرهمی بود که بر درد خود می ریختیم , اما چه سود که درمانی حاصل نمی آمد .

***

سیاهی شب , مثل یک چادر سیاه , همه شهر را در خود پیچیده بود و خانه در ظلمت شب غرق شده بود. همه اهل منزل , خسته از دوندگیهای بی ثمر , و تلاشهای بی اثر , در خوابی عمیق فرو رفته بودند. ناگهان فریاد پدر در زیر سقف تاریک اتاق پیچید و فرشته خواب را از چشمان همه فراری داد .

- چی شده ؟ خواب دیدی ؟

- آره خواب دیدم . وه که چه رویای زیبایی بود .

- بگو . تعریف کن .

شفایافتگان / مالک خوشبختی

- خواب دیدم که با هم به مشهد رفته ایم و امام (ع) , میثم را مورد عنایت خود قرار داده اند .

مادر با تحیر گفت :

- عجیبه. من هم خواب غریبی دیدم .

- خواب غریب ؟

- بالای نردبان بسیار بلندی ایستاده بودم و زیر پایم , چاهی شگرف و سیاه بود . کسی به من می گفت که از نردبان پایین بیایم و داخل چاه تاریک و مخوف شوم . اول می ترسیدم , اما صدایی که لطافتش , بیم و هراس را از تن می تاراند , نهیبم زد که : داخل شو .

از نردبان پایین رفتم و همینکه به پایین چاه رسیدم , تاریکی رخت خود را جمع کرد و ذلال نور و آب , باغ بزرگ و سرسبزی را در برابر نگاهم روشن ساخت .

خواب , گاهی راهنما و پیام رسان است و بدین ترتیب رویای غریب مادر و خواب زیبای پدر را به فال نیک گرفتیم و چند روز بعد راهی مشهد شدیم .

یک شادی گنگ و مبهم , همراه با یک نوع اضطراب نامفهوم , به جانم افتاده بود . نوید یک امید در دلم جوانه زد که از این سفر دست خالی بر نخواهیم گشت . صدای کشدار و زوزه مانند موتور اتوبوس که سربالایی تندی را طی می کرد , مثل لالایی خواب , در گوشهایم زمزمه کرد و رخوت یک خواب عصرگاهی را در وجودم پیچاند . خواب بودم و بیدار . می شنیدم و نمی شنیدم . می دیدم و نمی دیدم . حس می کردم و نمی کردم . حالت عجیبی داشتم . هم در این دنیا بودم و هم در دنیای خواب .

حرم شلوغ بود . مرد و زن و کوچک و بزرگ در صحن های حرم در آمد و شد بودند . زمزمه دعا در فضا جاری بود . بوی عطری به دماغم خورد . صدایی آمد :

- پرتقال می خوری ؟

- نه . میل ندارم .

اتوبوس همچنان زوزه می کشید و صدای هوهوی باد , در گوشهایم می پیچید . کبوتری از بام حرم پایین آمد و دور سر میثم, چند بار چرخید. بعد بالا رفت , اوج گرفت و بر بلندای گنبد حرم نشست . تک سرفه های دلخراش میثم , مثل صدای تازیانه , در گوشم پیچید و مثل خنجر قلبم را سوراخ کرد . پدر چند بار به پشتش زد و او را بر روی صندلی جابجا کرد. کبوتر اطراف را نگاه می کرد. گویی چشمانش به دنبال چیزی می دوید. نگاهش بر روی میثم ساکت ماند. اتوبوس سرعت گرفت. صدای زوزه مانندش را باد با خود برد. سرم به سمتی خم خورد و بر شانه مادر آرام گرفت. مادر چادر را بر روی سرم مرتب کرد و صورتم را پوشاند . شب شد . تاریکی همه جا را پر کرد. گاهی, ستاره ای از دل سیاهی , بیرون می زد و مواج و بی رنگ در پس ابری گم می شد . میثم کنار ضریح نشست و مچاله شد . دستهایش را در مشبک ضریح قفل کرد و پیشانی بر آن کوبید . صدای گریه اش را می شنیدم . گریه بچه بود . مادرش او را بغل زد و سعی کرد بخواباندش . میثم خوابید . من در کنارش نشستم و نگاهش کردم . کبوتر دوباره دور سرش چرخید و رفت . این بار بر بام سقاخانه نشست و با چشمان بی تابش به ما خیره شد . مردی با صدای بلند و لهجه دار , شعری را با آواز سر داد و از همه خواست بر محمد و آلش صلوات بفرستند .

صدای صلوات مسافران در زیر سقف کوتاه اتوبوس پیچید و از لای شیشه های آن به بیرون رفت و در هوهوی باد گم شد . جمعیت بار دیگر صلوات فرستادند . این بار بلند تر و کشیده تر و پیکر مچاله شده میثم را بر روی دست بلند کردند و با خود به سمت در خروجی صحن بردند . از جا برخستم و به سوی جمعیت دویدم . در برابرشان ایستادم و فریاد زدم :

- برادر مرا به کجا می برید ؟

اتوبوس ترمز کرد و ایستاد . جمعیت ایستاده بودند و بر و بر نگاهم می کردند . میثم از بالای دستهاشان به من می خندید . مادر شانه هایم را می مالید و در حالیکه تکانم می داد , صدا زد :

- پاشو . رسیدیم . چرا داد می زنی ؟ خواب دیدی ؟

پلکهایم را از هم گشودم , مادر بر روی سرم خم شده بود و با تردید نگاهم می کرد . مسافران در حال پیاده شدن از اتوبوس بودند . ما نیز از پی آنان پیاده شدیم . گنبد زرد امام رضا (ع) , از دور , نورانی و درخشان به چشم می نشست .

چهار روز در مشهد بودیم . چهار روزی که با گریه و دعا و عشق گذشت . صبح روز چهارم , در زیارت وداع با امام (ع) , هرآنچه که در دل داشتم با او گفتم و با ضجه و گریه از او خواستم , شفای میثم را عطا کند .

روز پنجم , روز بازگشت بود . با ناامیدی و تشویش , سوار اتوبوس شدیم و به تهران برگشتیم .

***

دکتر چند بار عینکش را در روی بینی اش جابجا کرد و برگه های آزمایش را وارسی نمود . از زیر عینک ذره بینی اش به من و پدر نگاهی انداخت . نگاهش پر سوال و مملو از ابهام و تردید بود .

- چه اتفاقی افتاده ؟

از ما پرسید . پدر گفت :

- اتفاق ؟ چه اتفاقی؟

شفایافتگان / مالک خوشبختی

دکتر عینکش را از چشم برداشت. عکسهای رادیولوژی که از میثم گرفته بودیم , بر روی صفحه نئون مانندی قرار داد و چراغ آنرا روشن کرد . به دقت به عکسها خیره شد و در حالیکه آثار ناباوری در چهره اش هویدا بود , به سمت ما برگشت و گفت :

- این عکسها و آزمایشها , نشون می ده که بیمارتون بوسیله اتفاقی نادر و غیر قابل باور , و شاید هم یک معجزه , از مرضی که بدان مبتلا بوده اند رهایی یافته و شفا گرفته اند . در این آزمایشها هیچ نشانی از ابتلای بیمار به نان هوچکین مشاهده نمیشه .

از خوشحالی از جا پریدم و فریاد کشیدم :

- ممنونم آقای دکتر . انشااله همیشه خوش خبر باشید .

همانجا بر زمین نشستم و سجده شکر بجا آوردم . پدر با چشمانی خیس , می خندید و می گریست.

هنوز در بهت و حیرت بود و آنچه را شنیده بود باور نمی کرد .


منبع: بخش حریم رضوی