
طنین شادی
نام شفایافته :حوا حسینی ریگ چشمهای، نوع بیماری: لغوه سر،
شب عجیبی بود به نظر بلندترین شب سال می آمد گویی نمی خواست آن شب تمام شود در صحن مه غلیظی برپا بود و صدای ملتمسین که از هر نقطه به گوش می رسید.
آیا او صدای ناله دل این شیدائیان را خواهد شنید ؟
حرم امام ، پنجره امید ماست ، گشوده به آسمان شفاعت خدا . روزنه ای كه فریادمان تا خود او می رسد . پس از سویدای دل صدایش می كنیم . خدا.......

رسم چنین بوده و هست كه ملتجی ملتمس را پشت ضریح پنجره فولاد دخیل بسته، طنابی از گردن او به رسم شفاخواهی بر مشبك ضریح محكم می كنند. اما مگر طناب دل من بر پنجره امید شفا سست است كه حاجت بدین بدعت عوامانه باشد ؟ نمی پذیرم .
- خدایا گره دل شكسته ام بر ضریح عنایت تو محكم است، پس دیگر چه نیازی به این گره كور؟
سر بر دیوار حرم می گذارم و كبوتر دل شیدایی را قاطی با كفترهای حرم امام (ع) تا اوج آسمان پرواز می دهم.
- خدایا بالهای اندیشه ام را توانایی بده، تا امكان درك ترا داشته باشد. باورم را قوت ده، تا قدرت لایزال ترا بشناسد. می خواهم به تو برسم. كمكم كن.
در گفتگوی دل و اندیشه با خدا، اشك همسفر خوبی است، اما پلكهای خسته، یاری این همراهی را ندارد و خواب،میان من و هوش فاصله می اندازد.
صداهای عجیبی در مغزم طنین می اندازد. سرم بی اختیار می لرزد. بعد سكوت می شود. صدای گامهایی پره های گوشم را نوازش می دهد. جوانی خوش سیما به من نزدیك می شود. سرم از لغوه و لرزش می ماند. با چشمهای ملتهب نگاهش می كنم. می خندد. چیزی نمی گوید. حرفی نمی زند. اما حس می كنم با نگاه ساكتش از من چیزی می خواهد. همچنان كه ساكت آمده بود، ساكت می رود و من بی اختیار به دنبال او راهی می شوم. در راه به پیرمردی می رسم كه عصایی در دست دارد. با عصایش راه را بر من می بندد. گویی چیزی می پرسد. بی آنكه لبهایش به صحبت از هم باز شود :
- كجا می روی ؟
- بیمارم. به حرم امام آمده ام تا او را واسطه شفای خود قرار دهم.
- امام كه اینجا هستند. خواهشت را به ایشان بگو .
با اشاره دست نقطه ای را نشانم می دهد . بر می گردم و به امتداد اشاره او می نگرم . آقایی را در شولای سبز ، غرق در نور می بینم .
- اماما . به امید شفا آمده ام . مرا دریاب و از خدا شفایم را بخواه .همه درها به رویم بسته است . در رحمت خدا را بر من بگشای .
- با من بیا .
با لحنی پر از مهربانی مرا به راه می خواند . بی اختیار ، در پی او می روم .
امام در نقطه ای از رفتن می ماند . من نیز در كنارش می ایستم . امام اشاره ای به درهای بسته حرم می كند و می گوید :
- همه درها به روی تو باز است. داخل شو.
نگاه كه می كنم ، درها یك به یك باز می شوند . از خوشحالی فریادی می كشم و از خواب بیدار می شوم .
حرم خلوت است. شوهرم نیست. در پی اش نگاهم را به هر سو می دواندم. خبری از او نمی یابم. دخیل بسته ها هنوز در خوابند. داغم. مثل بیماری كه تب شدیدی دارد،دانه های درشت عرق بر پیشانی ام نشسته است. فهم خوابی را كه دیده ام ، هنوز باور نكرده ام. خود را به ضریح پنجره فولاد می چسبانم و با گریه می نالم . بانك اذان در گوشهایم می پیچد . كسی مرا به نام می خواند .
- حوا ؟..... حوا ؟....
نگاهم را كه به سمت صدا می چرخانم، شوهرم در قاب نگاه خیسم جای می گیرد .
- برخیز حوا . وقت نماز است .بیا تا .....
اما حرف در دهانش مچاله می شود . مرا كه بدان حالت می بیند ، لحظاتی در سكوت ، خیره در من می نگرد . پس آنگاه یخ سكوت را با حالتی شبیه فریاد می شكند :
- هی حوا ، سرت ..... سرت دیگر نمی لرزد .
و من تازه فهم درهای بازی را كه امام نشانم داد ، درك می كنم . پاسخ من به همسرم ، لبخندی پر از شادی است . او دیگر چیزی نمی پرسد . چیزی نمی گوید . گویی صدای لبخند بی صدایم را می شنود. می فهمد.
بخش حریم رضوی