تبیان، دستیار زندگی
بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند.آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكی های خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نازی و جوجه اردك
جوجه اردك

بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند.آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكی های خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی  و بالهای زرد و پاهای قرمز . جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند.نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی ، یك بسته بیسكویت ، دوتا سیب و دوتا شكلات  و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت . نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد ، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: « چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده.» نازی گفت:« آره همیشه می خنده ، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم.»

آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می  كردند . نازی خیلی زود گرسنه اش شد.او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیب ها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد ، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید:« چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی ؟» نازی گفت:« خاله مژگان، صبح كه  آمدم ، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید ، اما حالا اخم كرده ونمی خنده..» خاله مژگان كیف را برداشت ، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت:« چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی ، انگار ناراحته . باید ببینیم از چی ناراحته.» داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكی ها ، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند.

خاله آشغال ها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت:« عزیزم  چرا آشغال خوراكی ها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده ، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیب ها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم ؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه . تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده. واسه همین دیگه نمی خنده.» نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت:« غصه نخور عزیزم  الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده.»

 بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد ، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت:« جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه ، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه.» حرفهای خاله كه تمام شد ، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد . جوجه اردكش را بوسید و گفت:« من دیگه آشغال ها را توی سطل آشغال می ریزم . دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد،آفرین گفت.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: ترانه های کودکان

مطالب مرتبط:

یک عادت بد

لباس پوشیدن

دیگه از تاریکی نمی‌ترسم

کی می‌تونم کتاب بخونم...؟

حامد کوچولو بیدار شو

تولد هزار دست

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.