تبیان، دستیار زندگی
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.» روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفتارتان را تغییر دهید تا دنیایتان بواسطه آن تغییر کند!
مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود... او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور، پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم »

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: سایت بیترین

مطالب مرتبط:

ماجرای کوزه مغرور و کوزه شکسته

مهر مادری

همراه با کاروان ‌امام‌حسین(ع)

معمای گوسفندی

کشاورز و الاغ پیر

گاهی باید نشنید ...

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.