ماهی کوچک و ماهیگیر
همیشه به بچه ماهیها میگفتند، بالاخره روزی بزرگ خواهند شد؛ چون خداوند نعمت زندگی را به آنها عطا کرده است؛ ولی یک شکم گرسنه هم همیشه به کمینشان نشسته!
ماهی کوچولو هم یک بچه ماهی بود. فکر میکرد حتی اگر روزی شکار شود، میتواند با زرنگی فرار کند و به زندگیش ادامه دهد، تا ماهی بزرگی شود.
یک روز ماهی کوچولو در رودخانه مشغول بازی و گردش بود. ناگهان به قلاب ماهی گیر گیر کرد و صید شد. ماهی گیر همان طور که به ماهیهایی که صید کرده بود، نگاه میکرد، لبخندی زد و گفت: «ماهی کوچولو، تو هم برو توی سبد. امشب چه شام خوش مزهای با تو درست میکنم!»
همین که خواست او را به سبد صیدهایش پرت کند، ماهی کوچولو فریاد کشید: «نه، صبر کن! به من خوب نگاه کن! من یک بچه ماهی ریز و لاغرم. هنوز به اندازهی کافی بزرگ نشدم. فکر میکنی میتوانی با پختن من سیر شوی! من نصف دهنت را هم نمیتوانم پر کنم! پس به دردت نمیخورم.»
ماهی گیر با تعجب به ماهی کوچولو نگاه کرد و گفت: «خُب، من چه کار باید کنم؟ حالا که تو به قلابم گیر کردی!»
ماهی کوچولو گفت: «ماهی گیر دانا، من را آزاد کن. اجازه بده من در این رودخانه به زندگی ادامه دهم و بزرگ شوم. آن وقت من را صید کن. اگر من رشد کنم صد برابر این چیزی میشوم که الآن هستم. و دو شکم گرسنه را سیر میکنم!»
ماهی گیر گفت: «ولی بچههایم گرسنه هستند.»
ماهی کوچولو با صدایی غمگین گفت: «خُب به جای من ماهیهای بزرگتر صید کن. ببین دارند زیر قایقت شنا میکنند! بگذار من بروم!»
ماهی گیر خندهای کرد و گفت: «همان طور که گفتی، من ماهی گیر دانایی هستم. به همین خاطر فکر میکنم سیلی نقد بهتر از حلوای نسیه است. حالا که تو را صید کردهام، جایت در ماهی تابه است. اگر تو را آزاد کنم از کجا معلوم که روزی دوباره بتوانم صیدت کنم! همین حالا که تو را دارم، با تو شام درست میکنم.»
و ماهی کوچک را درون سبدش انداخت.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: سایت هدهد