رابرت لویی استیونسن و قصههایش
رابرت لویی استیونسن نویسنده ی اسکاتلندی قرن نوزدهم،از کودکی تا پایان عمر ، مریض حال و ضعیف بود؛ طوری که در هشت سالگی چیزی نمانده بود که در اثر بیماری حصبه از دنیا برود. او در 13 نوامبر 1850 در شهر ادینبرو، پایتخت اسکاتلند به دنیا آمد. رابرت تنها فرزند توماس استیونسن، یکی از بهترین مهندسان شهر بود.
او از سال 1858 تا 1867 یعنی از هشت تا هفده سالگی تحصیل کرد و همین که حالش بهتر شد، خانوادهاش امیدوار شدند، بتواند حرفهی آبا و اجدادیاش، یعنی مهندسی را در پیش بگیرد. این شد که رابرت در سال 1868 وارد دانشکده مهندسی شد و پس از سه سال تحصیل، پیشرفتی چنان درخشان نصیبش شد که از طرف انجمن ادینبرو، یک نشان افتخار دریافت کرد.گرچه او مهندسی را خیلی دوست داشت، اما این حرفه لطمهای سخت به تندرستیاش وارد کرد تا جایی که مدتی بعد، بر خلاف میل باطنی، به تحصیل در رشته حقوق پرداخت و چهار سال بعد موفق شد از دادگستری پروانه وکالت بگیرد. هر چه قوای جسمی او رو به ضعف میرفت، نیروی فکریاش قویتر میشد. در همین زمان مقالههایی برای دو مجله نوشت که از نظر درون مایه کاملاً نو و جالب بودند.
استیونسن در سال 1878 هنگام سیر و سیاحت در فرانسه با زنی آمریکایی به نام مادام اسبورن آشنا شد. این زن پس از مدتی اقامت در فرانسه به تنهایی راه وطنش را در پیش گرفت، اما یک سال بعد خبر بیماری زن به استیونسن رسید و او سخت به تشویش افتاد و با وجود وضع جسمانی بد و فقر شدید، خودش را با زحمت بسیار به مادام اسبورن رساند.
آن دو با هم در امریکا ازدواج کردند و به اسکاتلند برگشتند.استیونسن برای پیدا کردن سرزمینی که از نظر آب و هوا با مزاج ضعیف او سازگار باشد، به بسیاری از نقاط جهان سفر کرد و پس از سیر و سیاحت در آلمان، فرانسه، اسکاتلند و آمریکا و هونولولو، سرانجام خود را به سرزمین دلخواهش، یعنی ساموآ ( که مجمع الجزایری خوش آب و هوا و پرنعمت در جنوب اقیانوس آرام است ) رساند. او چهار سال آخر عمر را با خانواده در آن جا گذراند و تندرستی و نشاطش از همیشه بهتر شد. بومیان ساموآ، استیونسن و آثارش را دوست می داشتند و به او قصه گوی قصهها لقب داده بودند.
استیونسن، سرانجام در سوم دسامبر1894، در سن 44 سالگی، بر اثر بیماری سل در همان جزیره چشم از جهان فرو بست و طبق وصیتش او را بر فراز کوه وایی، زیر آسمان بی کران و پرستاره به خاک سپردند.
آثار:
رمانها
1883 – جزیره ی گنج
1883 – پیکان سیاه
1885 – پرنس اوتو
1886- دکتر جکیل و آقای هاید
1886 –ربوده شده
1889 – ارباب بالانترا
1892 – مرده دزد
1893 – کاتروینا
1896 – سد هرمیستون
داستانهای کوتاه
1885 – مارکهایم
1893 – تفریحات شب در جزیره
سفرنامه
1879 –الاغ سفر با
آثار غیر داستانی
1892 – هشت سال آشوب در ساموا
بخشی از رمان جزیره ی گنج
از این که توانسته بودم خود را از دست جون سیلور نجات بدهم خیلی خوش حال بودم. اطراف خود و مناظر این جزیره را که تازه بدان قدم گذاشته بودم، با علاقه ی فراوانی تماشا میکردم. ابتدا از داخل جنگل که نصف آن زیر آب بود گذشتم و خود را به محوطه ی باز ریگزاری رساندم. آن جا تا نیم فرسخ با درخت هایی شبیه درخت کاج پوشیده شده بود. در مسافت دوری از این ریگزار تپهای بود که در قله ی آن دو صخرهی عجیب و عریان زیر تابش اشعهی خورشید میدرخشید. بعد به جنگل انبوه و پهناوری که درختهای کوتاه و شبیه کاج داشت، رسیدم. شاخههای آنها به طرف زمین ریگزار آویزان بود و برگهای آنها چنان پرپشت بود که بالای سر انسان سقفی ایجاد میکرد. جنگل از دامنهی یکی از تپههای ریگی شروع میشد و هرچه پایینتر میرسید، درختها بلندتر و قطورتر میشدند تا اینکه در کنار ساحل خاتمه مییافت.
ناگهان از میان گیاهان صدایی شنیدم. یک اردک وحشی فریادی کشید و به هوا پرید. متعاقب آن اردکی دیگر و سپس یک دسته از پرندگان فریادکنان در هوا به پرواز درآمدند. چنین حدس زدم که افرادی که در قایقها بودند به ساحل رسیدهاند. حدس من خطا نبود، زیرا صدای آهسته حرف زدن مردانی را شنیدم. هرچه گوش میدادم صداها نزدیک تر میشد. از این پیشآمد وحشت کردم، زیر درختی پناه بردم و خود را از انظار پنهان ساختم. مانند موشی ساکت و آرام گوشهای خود را تیز نمودم. صدای دیگری به صدای اولی جواب داد. حالا دیگر صدای اولی را شناخته بودم؛ صدای جون سیلور بود. از طرز حرف زدن آن ها چنین به نظر میآمد که دربارهی یک مطلب جدی مشغول مباحثه هستند؛ اما نمیتوانستم آن چه را که میگفتند واضح بشنوم. سرانجام ساکت شدند، مثل این که روی زمین نشسته بودند، زیرا صدای پای آنان قطع شد. حتی پرندگان نیز آرامتر شدند و به جای اول خود، روی چمنها نشستند. از جهتی که صدا میآمد میتوانستم به محل آن ها پی ببرم، زیرا پرندگان نیز از آن سمت به پرواز درمیآمدند و هنوز هم بعضی از آن ها بالای سر آنان دور میزدند. آهسته روی دستها و زانوان خود به جلو، به طرف آنان خزیدم. سرم را بلند نمودم و از لای برگها نگاه کردم. دیدم سیلور با یکی از افرادی که در کشتی بود رودررو، در محل گودی ایستادهاند. سیلور کلاهش را در کنار خود به زمین انداخته بود. صورتش از حرارت برق میزد. چنین گفت:
ـ پسر جان! برای این که در روی تو گرد طلا میبینم. میفهمی گرد طلا! اگر دوست تو نبودم، فکر میکنی که در این جا بودم و تو را از خطر آگاه میکردم؟ چون میخواهم جانت را حفظ کنم. اگر یکی از این وحشیها مطلب را میدانست حالا بایستی من کجا باشم. تو! بگو کجا؟
آن مرد که صورتش کاملاً قرمز بود و صدایش میلرزید، گفت:
ـ سیلور؛ شما پیرمردی هستید شریف یا این که اینطور معروف هستید. پول هم دارید که خیلی از ملاحان بیچاره ندارند. شجاع هم هستید. شاید من اشتباه میکنم. آیا به من میگویید که چرا به خود اجازه دادهاید با این مردمان وحشی راه بیفتید؟ شما نبایستی این کار را بکنید. همانطور که مطمئن هستم خدا مرا میبیند، اگر برخلاف وظیفه ی خود عمل کنم یقین دارم که دستم قطع خواهد شد.
در این موقع به وجود یک آدم شریف در آن جا پی برده بودم. ناگهان صدایی از آن جا برخاست. در پی آن فریاد غضبآلودی در فضا طنین انداخت. فریاد دومی چنان وحشتناک بود که چند بار صخرههای تپهی برنجی آن را منعکس نمود. دستهای از پرندگان دوباره به هوا برخاستند. با سایهی بالهای خود فضا را تاریک نمودند. با آن که دیگر سکوت برقرار شده بود، مدتی آن فریاد مرگبار در گوشهایم صدا میکرد. حالا دیگر غیر از صدای خفیف بهم خوردن بالهای پرندگان که بر زمین مینشستند و صدای ملایم آبهای دریا از دور، صدای دیگری شنیده نمیشد. توم از جای خود پرید، اما جون سیلور هم چنان آرام بر عصای خود تکیه داده بود و مانند عقابی آمادهی حمله به رفیقش مینگریست. آن ملاح بیچاره در حالی که دستش را به طرف سیلور دراز نموده بود، گفت:
ـ جون!
سیلور یک قدم به عقب جست و با خشم گفت:
ـ دستها پایین!
ـ بسیارخوب! حالا که اینطور میخواهی دستها پایین! اما تو را به خدا بگو ببینم این صدا چه بود؟
سیلور درحالیکه تبسمی بر لب داشت و چشمان خونآلودش برق میزد، با احتیاط تمام چنین گفت:
ـ این صدا را میگویی؟ تصور میکنم صدای «آلان» بود.
......
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: هدهد