موضوع انشاء
نادر شاگرد كلاس پنجم است. در اتاقش مشغول خواندن و نوشتن تكالیفش بود، كارهایش را یكییكی انجام میداد و جلو میرفت تا اینكه نوبت كتاب بنویسیم و انشای هفته شد كه موضوعاش این بود: «یكی از شخصیتهای بزرگ محل زندگی خود را معرفی كنید.» ابتدا كمی درباره موضوع فكر كرد تا ببیند چه میتواند بنویسد.
چند دقیقهای گذشت و مطلبی به یادش آمد و تصمیم گرفت از پدرش كمك بگیرد. برای همین او را صدا زد. بابا با شنیدن صدای نادر به اتاق او آمد و در كنارش نشست و پرسید چه اتفاقی افتاده است و نادر هم در جواب او كتابش را نشان داد و گفت: بابا جون كتابم رو نگاه كن.
بابا نگاهی به كتاب انداخت و گفت: خب، نگاه كردم.
نادر دوباره با اشاره به موضوع انشایش پرسید: بابا به نظر شما كسانی كه در جنگ شهید شدهاند را میتوانم برای موضوع انشایم انتخاب كنم؟
سوال نادر باعث شد بابا به فكر فرو برود و سكوت كند، اما كمی كه گذشت دوباره به كتاب نگاهی كرد و گفت: بله پسرم چرا نمیتونی، اتفاقا انتخاب خوبی هم هست؛ اونا همشون آدمای بزرگی بودن؛ حالا درباره كی میخوای بنویسی؟
نادر كمی فكر كرد و بعدش گفت: همین همسایمون كه یه بابای پیر و مهربون داره؛ شما دربارشون چیزی میدونی؟
بابا لبخندی زد و گفت: میشناسمشون، اما راستش درباره اون شهید خیلی اطلاعات ندارم؛ ولی یه شهیدی هست كه اگه بخوای دربارش بنویسی میتونم كمكت كنم.
نادر با خوشحالی گفت: بله مینویسم؛ اون كیه؟
ـ پسرعمهام؛ میخوای در موردش برات بگم؟
با موافقت نادر بابا درباره پسرعمه شهیدش كلی برای او صحبت كرد و حرفهایش كه تمام شد از اتاق بیرون رفت.نادر هم قلم به دست گرفت و در صفحه كتابش كه مخصوص انشا بود، نوشت: «به نام خدا؛ به نظر من شهدایی كه در راه دفاع از وطنمان جانشان را از دست دادهاند انسانهای بزرگی بودهاند و نام آنها روی تمام كوچهها و خیابانهای شهر دیده میشود و من میخواهم درباره یكی از آنها بنویسم؛ شهید داوود... پسرعمه پدرم است و او دربارهاش چیزهای زیادی برایم گفته است.
داوود سال 1345 به دنیا آمد و سه سال از پدرم بزرگتر بود و در بیست سالگی به جبهه رفت. یك روز پدرم وقتی به خانه میآید میشنود كه به بابابزرگم گفته بودند كه داوود زخمی شده و پدرم به خانه عمهاش میرود تا ببیند چه خبر است. این را هم بگویم كه آن دو با هم خیلی دوست بودهاند و همیشه جلوی خانه عمهاش با داوود در كنار یك درخت بزرگ بازی میكردهاند. خلاصه پدرم به خانه عمهاش كه میرسد از دور میبیند كه چند نفر از بزرگترهای فامیل دارند به خانه عمه میروند. جلوتر كه میرود از پشت در صدای گریه میشنود و میفهمد كه داوود شهید شده است. همان جا جلوی خانه به درخت بزرگ تكیه میدهد و به یاد دوران خوشی كه با پسرعمهاش داشته گریه میكند. داوود دی 1365 به شهادت رسید.
نادر وقتی نوشتنش تمام شد یكبار آن را خواند و از اینكه چنین انشایی نوشته بود، احساس بسیار خوبی داشت و كتابش را برداشت و رفت تا آن را برای بابا هم بخواند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:جام جم آنلاین