برای آیندهی خودمان، نگرانم!
من نگران آنهایی هستم كه حتی مادر شدن را برای به دست آوردن خواستههایشان فدا میكنند و روزی دلشان برای فرزندانی كه میتوانستند داشته باشند و ندارند، تنگ میشود......
یك روز سرد پاییزی، صبح خیلی زود برای رسیدن به سركار مجبور شدم مدتی منتظر تاكسی بمانم و در این زمان حدود 15 دقیقه، چیزی كه خیلی زیاد نظرم را به خودش جلب كرد، دیدن بچههای كوچكی بود كه سرشان را روی شانه مادر گذاشته و بیخبر از هیاهوی بیرون، خواب بودند.
مدتها بود كه شاید به خاطر عجله زیادی كه در رفت و آمد داشتم این صحنه را ندیده بودم، اما با یك حساب سر انگشتی احساس كردم تعداد این كوچولوهای كارمند نسبت به دفعه قبل كه چنین صحنهای نظر مرا به خود جلب كرد، در چند سال گذشته بیشتر شده است. به جای سوار تاكسی شدن، زیر پل و كنار یكی از ستونها ایستادم.
به مردمی كه همه با عجله برای ساختن زندگی شان و به دست آوردن نداشتههایشان میدویدند، نگاه كردم. درست مثل روزهای قبل كه خودم چون فیلمی كه روی دور تند گذاشته شده باشد، در حركت بودم و اصلا به اطرافم دقت نمیكردم. تصمیم گرفتم یك ساعتی دكمه stop را بزنم و مثل یك تماشاگر به اطرافم نگاه كنم.
تعداد مادرهایی كه آن وقت صبح، با سختی فرزندشان را در آغوش گرفته بودند و در صف تاكسی و اتوبوس منتظر بودند بیشتر از آنی بود كه نظر مرا جلب نكند. چند مورد هم پدرانی را دیدم كه یا كودكی در بغلشان بود یا كودك دو سه سالهای دست در دستشان مجبور بود پا به پای پدر بدود تا عقب نماند و كوله كوچك و چشمان خوابآلود كودك، مشخص میكرد در حال رفتن به مهد كودك، خانه هر روزهاش است.
مریم، خانم 28 سالهای كه یك دختر هفت ماهه دارد و طبق گفته خودش یك ماهی است به سر كار برگشته و حالا او و دخترش هر دو كارمند شدهاند، میگوید مجبور شده مهد كودكی نزدیك اداره پیدا كند، جایی كه عصرها تا ساعت پنج بچهها را نگه دارد. زیرا ساعت كاری اداره آنها تا پنج بعدازظهر است. مریم میگوید هر روز ساعت استراحت ظهر سری به دخترش دنیا میزند. چون تازه یك ماه است به مهد كودك میرود و هنوز كمی ناآرام است. البته به اعتقاد وی بچهها خیلی زود به دوری از مادر عادت میكنند و خودشان را با شرایط وفق میدهند. مریم كه یك نقشهكش است ، فكر میكرد خانمها تحصیل میكنند و شاغل میشوند و درست زمانی كه باید برای ارتقای شغلیشان با تمام انرژی كار كنند، نباید به خاطر داشتن فرزند از قافله عقب بمانند!
فاطمه، خانم 32 سالهای كه اوهم با فرزند شیرخوارش منتظر تاكسی است ، در جواب من كه علت برگشتنش به سر كار را می پرسم با تعجب می گوید : چند سال بین مادر شدن و موفقیت اجتماعی دو دل بودم كه بالاخره تصمیم گرفتم خودم را از نعمت مادری محروم نكنم، اما وقتی فرزندم شش ماهه شد مثل همه خانمها به سر كار برگشتم. سخت است، اما با برنامهریزی میشود هم مادر بود و هم یك كارمند نمونه. آن روز صبح در آن هوای سرد حرفهای زنان هم نسل خودم مرا برد به سالها پیش و كلاس دانشكده روانشناسی و استادی كه امیدوارم هر كجا هست سالم و شاد باشد. خانم دكتری كه از بعد از تولد اولین فرزندش فقط هفتهای سه روز كار میكرد و برای همین ما همه میدانستیم با وجود سطح علمی بالا و مقالات چاپ شده و ترجمههای بیشمار و یك رزومه كاری درخشان، فقط هفتهای سه بار ایشان را در دانشگاه دیدیم و به گفته خودش مابقی روزهای هفته را به عشقش میپرداخت.
طبق حرفهای او، مادری عشقش بود و استادی حرفه او. همیشه به دخترهای كلاس، مادرانه میگفت: از علمتان استفاده كنید، برای زندگی اجتماعیتان برنامه داشته باشید، رشد شخصیتان را فراموش نكنید، اما زن بودنتان را فدای هیچ یك از اینها نكنید وگرنه افسرده و غمگین میشوید.
وقتی از فرزندش كه در المپیاد مقامی كسب كرده بود و به گفته خودش، خستگی تمام این سالها را از تنش به در برده بود میگفت، چشمانش برقی میزد كه گویا با تمام وجود خوشبخت است.
این روزها طرفداران حقوق زن، جملات قشنگی در مورد زن بودن میزنند، اما ما مادرهایمان را چگونه به یاد داریم؟ نسل ما خیلی خوشبخت بود كه بوی غذای خانگی وقتی از مدرسه میآمد، دلش را آب میانداخت. ما از فرزندانمان خیلی خوشبختتریم كه كلاه و شال گردن بافته مادرمان را در فصل زمستان استفاده میكردیم، حالا مادرمان هیات علمی بود یا نبود!
نمیخواهم موضوع تكراری زنان شاغل باشند یا نه را مثل علم بهتر است یا ثروت مطرح كنم. زندگی مدرن با خود الزاماتی میآورد كه گویا اجتنابناپذیر است. خیلی از زنان باید شاغل باشند و اصلا حیف است از تواناییهای آنها استفاده نشود، اما اشتغال زنان و نحوه كار آنها باید با روحیات و نیازهای یك زن و خانوادهاش همخوانی داشته باشد.
من نگران فردا هستم. وقتی بچههایی كه به مهد كودك سپردهایم، طبق گفته مریم خیلی زود به نبودنمان و دوری از ما عادت كنند. نگران روزیام كه برای وفق دادن خودشان با شرایط زندگی ما را به خانه سالمندان بسپارند.
من نگرانم كه وقتی پیرشدیم، خانم دكتر و مهندس و هزار افتخار دیگر با ما باشد، اما شب یلدا فرزندان و نوههایی نباشند كه صدای خندهشان، چروك اطراف چشمانمان را معنا كند.
من نگران آنهایی هستم كه حتی مادر شدن را برای به دست آوردن خواستههایشان فدا میكنند و روزی دلشان برای فرزندانی كه میتوانستند داشته باشند و ندارند، تنگ میشود. روزی كه بازنشسته شدهاند و خیلی چیزها دارند، اما شبها موقع خواب صورت كودكی را رسم میكنند كه میتوانست به آنها بگوید: مامان.
سوار تاكسی میشوم و به سمت محل كارم حركت میكنم. با خودم فكر میكنم میشود موفق بود، اما خانه را از وجود مادر خالی نكرد. میتوان فرزندانی داشت كه به نبودنمان عادت نكنند.
بخش خانواده ایرانی تبیان
منبع : چهاردیواری - ندا داودی
مطالب مرتبط: